بعضیهایشان مطیعاند و فرمانبردار؛ راهشان را میروند و کارشان را میکنند. مورچههای کارگری هستند که حرف میبرند و پیش میبرند و خسته میشوند و خسته نمیمانند.
بعضیهایشان نافرمانند و مرتد. ساز مخالف میزنند؛ همیشه در تظاهرات، همیشه در اعتراض، آمادگان کودتا.
بعضیهایشان مدبرند و تصمیمگیر. هدف میسازند، نقشه را مشخص میکنند. راهبرند.
و بعضیهایشان ناز دارانند. زودرنجان زیبایند که باید نگاهی آنها را بدارد...
سلولهایم را میگویم، سلولهای تن عزیزم. همانها که من با همهشان طبق اصل خویشتندار خودم مواجه میشوم: "قوی باش تا زنده بمانی". این بینوایان هم نازشان را و خستگیشان را و شعورشان را در قلبهایشان نگه میدارند برای روزی که دیکتاتوری من پیر شود و آنگاه بر من شورش کنند.
تازگیها دلم چیزهایی میخواهد. چیزهایی که سالها بود به زبان نمیآورد شاید من نمیشنیدم . شاید حواسم نبود ولی این روزها، میانهی دههی ۴۰ عمرش دلش دوست داشته شدن میخواهد. دلِ دلم محبت میخواهد. یکی را که بگوید چقدر قشنگی تو، فدایت شوم، عاشقتم... دلش شعرهای عاشقانهی نزار قبانی و پل الوار میخواهد با بغل محکم و بوسههایی کنار لالهی گوش.
حالا که خبری از این چیزها نیست بهانه میگیرد. روزها خودش را به ناخوشی میزند و شبها به شببیداری...
دلکم غمگین شده. نگفتمش چقدر دوستش دارم. نگفتم مهربانترین و قشنگترین دل دنیاست. نبوسیدمش. فکر کردم لوس میشود. در دیکتاتوری من دلها هم مثل سلولهایند؛ همه به سلولی اسیر.