در ستایش آسودگی
خالی و ساکتش را دوست نداشتم چون میترساندم، ولی تا کلاس پنجم، هر صبحم با راهرو و کلاسهای خالی شروع میشد. میچرخیدم توی کلاسهای خالی. توی بیشتر کلاسها چیزهایی از بچهها جا مانده بود. حیاط خالی و همیشه شیر آبی بود که چکه کند. با پدر و رحمان زودتر از همه میآمدیم. رحمان نظافتچی همۀ مدرسههای روستا بود و پدر مدیرشان. رحمان کارش را هر صبح از دبستان پسرانه شروع میکرد، بعد سراغ دبستان دخترانه و آخر هم راهنمایی دخترانه میرفت. اینها مدرسههای روستایمان بودند که نزدیک هم و روی تپهای کنار روستا صف کشیده بودند.
دختر رحمان اولین کسی بود که بعد ما میآمد. در ذهنم تصویر کلاساولیاش مانده که روسری نمیپوشید و کیف بزرگ و سنگینی را دنبال خودش روی زمین میکشید، با لبخندی که حتماً از رحمان به ارث نبرده بود. تا بقیه بیایند ما پادشاهان قصر رؤیایمان بودیم. دور از چشم پدر و رحمان میرفتیم توی نمازخانه که کتابخانه هم بود، به بازی با هر چیزی که پشت قفلها نمانده بود. پارچههای سبز و درازی که بهجای جانماز وقت نماز جماعت استفاده میشدند را دورمان میپیچیدیم تا لباس فاخر مهمانی شاهزادهبازی مان بشوند. چادرنمازهای گلگلی را روی صندلیهای گوشه نمازخانه میکشیدیم و خانۀ کوچک خصوصی امنی برای خودمان میساختیم.
مدرسه لذتبخشترین جای دنیاست اگر مجبور نباشی در آن درس بخوانی و فقط جشن باشد و مراسم. شرشره و بادکنک و پرچم بچسبانیم روی رنگهای طوسی و سرد راهروها و کلاسها. بادکنک بچسبانیم دور تختۀ سیاه و پرچمهای رنگی را حتی به در دستشوییهای تاریک بزنیم. بلندگوی مدرسه هم سرودهای تکراری انقلابی پخش کند! از دبستان همین روزهایش یادم مانده است. من حتی عزاداریها را هم دوست داشتم؛ چون ذات مراسم را دوست داشتم. اگر بهجای شرشره کتیبههای سیاه محرم را هم به دیوارها میزدیم بازهم شور و هیجانش برایم لذت داشت. لذت برگزارکردن مراسمی که سختی و کسالت و بیروحی درس را بشورد و ببرد.
آن موقعها معلمی داشتیم برای چنین سور و ساتی؛ معلم پرورشی. چقدر هم جشن داشتیم. گمانم هر هفته بساط جشن یا یادبودی برپا بود. غیر از جشن ۱۳ آبان و ۲۲ بهمن و روز معلم که شاه جشنها بودند، تمام تولدهای امامها و پیامبر هم اگر به بخت نیک، توی مدرسهها میافتاد مراسمی برپا میکردیم. ماه رمضان اگر بود گروه تواشیح به راه میانداختیم. برای تکخوان گروه شدن چه تقلاها که نمیکردیم و چه ترفندهایی که به کار نمیبستیم. جمع میشدیم توی نمازخانه و همه به صدای مردانی که توی کاست میگفتند «بیسم الله نور...» گوش میکردیم. بعد تا در حنجرههایمان توان بود کلمهها و آواها را میکشیدیم و از خودمان هم راضی بودیم.
یک سال قرار بود از اداره برای بازدید مراسم روز دانشآموز به مدرسۀ ما بیایند. من که کلاس سوم بودم مجری برگزاری جشن شدم. متن شروع را که قرار بود دکلمه کنم چندین بار تمرین کرده بودم. شروع کردم به خواندن دکلمهام که صدای خنده بلند شد. به رویم نیاوردم و ادامه دادم. بعد معلم پرورشیمان گفت چرا سیزدهمین را سِیْزِ دهمین خوندی؟! اگر الان میبود میگفتم چون بهاشتباه فاصلهگذاری شده بود. آن روز نه ناراحت شدم و نه ترک علاقۀ اجرای مراسم به سرم زد. همچنان داوطلب قرآن خواندن سر صف صبحگاه، شرکتکنندۀ مسابقههای مشاعره و داوطلب هر سرود و تواشیحی بودم.
معلم پرورشی که رفیقترین معلمم بود زن مهربان و چاقی به اسم خانم براهویی بود که کارهای معلم ورزش نداشتهمان را هم میکرد. او برخلاف ما که از شهر آمده بودیم از مردم همان روستا بود که تربیت معلم درس خوانده بود. صبحها میایستاد سر صف؛ سوت رنگیای از روی چادر دور گردنش میانداخت و با «زبان سوتی» مراسم صبحگاه را مدیریت میکرد.
خانم براهویی گاهی زیر چادرش پیراهن محلیشان را میپوشید. خیلی از بچهها هم وقتی هوا سرد بود زیر مانتو پیراهن بلوچیشان را میپوشیدند. روی جیب و سرآستینها و دور یقۀ آن پیراهنها سوزندوزی میشد و میشود. اغلب از رنگ های قرمز و زرد استفاده میکردند و صدها مربع و لوزی کنار هم طرح دقیقی را شکل میدادند. لباسهایشان غیر از زیبایی و هنر، امکان بسیار مفید و کاربردیای هم داشت: یک جیب بزرگ جلوی دامن، بهقاعدۀ کتاب رحلی ریاضی. دستم را که میکردم توی جیب دوستانم، تا آرنج در آن فرو میرفتم. خرمای خشک هم توی جیبهایشان بود که گاهی چند تا از آنها را با لقمۀ نان و پنیر خودم تاخت میزدم. بعضی از بچهها که پیراهنشان را زیر مانتو میپوشیدند دیگر زحمت حمل کیف را نمیکشیدند و همان جیب کیفشان میشد. آخ که من چقدر آرزویش را داشتم.
بچهها که میدویدند جرق جرق صدای مدادها و کتاب و دفترشان هم بلند میشد. من به این صدا هم حسودیام میشد. تا میتوانستم کیفم را فراموش میکردم. دوست داشتم بدون کیف و بهقول آن روزهایم «دست ول» بروم مدرسه؛ همان طور که دوستهایم میآمدند. منتها من چون از آن جیبها هم نداشتم کلاً بدون کتاب میرفتم. از یک زمانی به بعد، پدر کیفم را توی دفتر مدرسه نگه میداشت. مشقهایم را تندتند بعد از رفتن بچهها تا وقتی که پدر همۀ اتاقها را وارسی و چراغها و بخاریها را خاموش کند مینوشتم. گاهی هم که میماند، صبح قبل از آمدن بچهها کامل میکردم.
دبستان که تمام شد از آن روستای سبز آمدیم پایتخت خاکستری. تهران که آمدیم پدرم گفت: «اینجا دیگر باید درس بخوانی و بازی و شیطنت را برای خاطرههای دبستان جا بگذاری». ولی جا نمانده بود. درسم خوب بود و در مدرسۀ نمونه پذیرفته شدم ولی نمرههایم خوب نماند. چیزی در مدرسه راهنمایی نبود تا خستگی درس را ببرد و مجالی برای تنوع و نشاط باشد. مراسمها چند تا درمیان و مختصر و درحد یک مبارکباد بود، ولی آزمونها و المپیادها و کلاسهای تست فراوان و مفصل. دوست نداشتم بیشتر از کتابم، کتاب درسی بخوانم. نخواندن کتابهای تستی که پدر برایم میگرفت یک جور اعتراض بود.
تا اینکه با بهشت دیگری در برزخ درسها آشنا شدم؛ مسابقات دانشآموزی. مسابقۀ کاغذدیواریها و مجلات دانشآموزی. از روزنامهدیواری شروع کردم. یادم هست تیتر یک کاغذدیواریمان چنین بود:« نه در حالت بمان نه در جایت، همواره روحی مهاجر باش یهسوی...». قسمتی از جملۀ معروفی از دکتر شریعتی بود. کویری با رد پاهایی هم وسط کاغذ کشیده بودیم که مثلاً در برهوت دنیا در جایمان نماندهایم. بعد از چند روزنامهدیواری رفتیم سراغ مجله. دوستی داشتم که داییاش نویسندۀ یکی از مجلات معروف بود. شمارۀ اول نشریهمان را با کمک دایی او نوشتیم. کاملاً دستی بود. سهچهار شماره و چند روزنامهدیواری دیگر، برایم چند جایزه و لوح تقدیر به همراه آورد و البته مفری و نفسی بینالدرس.
تهذیبی که از کتابها و کلاسهای تست پیشه کرده بودم کار دستم داد و دانشگاه زاهدان، نزدیکترین دانشگاه به همان روستای دبستان عزیزم، قبول شدم، ولی بهخاطر دوری از خانواده سالهای دانشگاه را سخت و عبث گذراندم.
حالا که سالها از مدرسه گذشته مواظب فاصلههای کلماتم. دکلمههایم را خودم مینویسم و نوشتههای دیگران را با وسواس ویرایش میکنم. پسرم را مدرسهای فرستادم که لازم نباشد کیفش را هر روز دنبالش بکشد تا خانه و به مدرسه. فکر میکنم بچهها و اصلاً همۀ آدمها بدون کیف راحتتر و سبکترند. اینجوری است که برای مانتوهایم جیب میدوزم. نمیتوانم از آن جیبهای فراخ بلوچی بدوزم، ولی قوارهاش را بهقاعدۀ جاشدن گوشی و کلید و کیفپول بزرگ میگیرم.