داستان «چشمهایش» از بزرگ علوی؛ عجیب کتابیست که گفتن میآورد. رمانی که شروعی بس قریب دارد:
“شهر تهران خفقان گرفته بود. هیچ کسی نفسش در نمیآمد؛ همه از هم میترسیدند. بچهها از معلمینشان. معلمین از فراشها، و فراشها از سلمانی و دلاک... در سینما موقع نواختن سرود شاهنشاهی همه به دور و بر خود مینگریستند مبادا دیوانه یا از جان گذشتهای برنخیزد و موجب گرفتاری و دردسر همه را فراهم کند."
چیزی که برایم بسیار قابل تفکر و تأمل آمد حرکت نویسنده بر روی لبه تیغ است. داستانی روان که به راحتی میتواند به ورطه یک رمان عامهپسند عشق و عاشقی در دوران خودش کشیده شود و همه چیز را نابود کند. همزمانی ترکیب مؤلفههای کلیشهوار یک حس زنانه از ابرقهرمان مرد و عشقی نافرجام. اما تفسیر و تعقیب آن در بستر یک جامعهی ملتهب، طوری که نه سیخ سوخته و نه کباب، کار هر کسی نیست. البته که جسارت میخواهد و قلم منعطف!
رمان "چشمهایش" که یک عاشقانه سیاسی در سال ۱۳۳۱ است را یادآوری میکنم به نوقلمانی چون خودم که یاد بگیریم چطور یک داستان عاشقانه در دل یک جامعهی در تب و تاب، آنقدر زنده میماند که پس از سالهای سال انگار در حالمان شناور است!
نظری بر چشمهای بزرگ علوی