"از این که شانهاش دارد به شانهام میخورد حالم بد میشود؛ از ترکیب این بوی عطر و مدفوع. مادرم میگفت«بدبختی همیشه پشتسر بدبخت میآید. پس از سر راه آدمهای بدبخت کنار برو.» باید کنار بروم از سر راه این زن که از هندوستان خرکش شده تا اینجا اسباب شادخواری مرا فراهم کند."
? رمان "ناتمامی" را به تازگی تمام کردهام. نظرم را کوتاه برایتان مینویسم. اگر شما هم این کتاب را خواندهاید نظرتان را برایم بگویید.
?"ناتمامی" نوشته زهرا عبدی؛ یک رمانِ برگرفته از کوچ آدمها در فرمی بین تاریخ گذشته و معاصر ادبیات ماست. کوچ کردن آدمها از شهری به شهر دیگر. از کشوری به کشور دیگر. از تاریخی به تاریخ دیگر. کوچ کردن از عشق زمینی به عشقی والاتر . از دشمنی به دوستی. از وفاداری به خیانت. از انسانیت به رذالت... و انگار که در طول تاریخ هر "کوچکردنی" یک "گمگشتهگی" به همراه داشته است!
داستان را که شروع میکنیم اول یک دختر شهرستانی گمشده است که به تهران کوچ کرده. بعد هر چه میخوانیم گمشدهها بیشتر میشوند. کم کم داستان گره باز میکند و میفهمیم نه، اصلا چیزی که گمشده فراتر از "فرد" است.
?ناتمامی پایان ناتمامی هم دارد. کتاب را میبندی اما داستان توی سرت ادامه دارد. شخصیتها کامل میشوند. گرهها باز میشوند اما هیچ کدام از گمشدهها پیدا نمیشوند؛ از هیچ نوعشان و تو باید تا همیشه جایی توی ذهنت دنبالشان بگردی به شرطی که خودت گم نشوی!
پیشنهاد میکنم این رمان "ناتمامی" زهرا عبدی را حتما بخوانید