با دوچرخه وارد روستایی شدم و همه بچهها با ذوق و شوق به استقبالم اومدن و کنارم میدویدن،
کمی آهستهتر رکاب زدم تا باهاشون حرف بزنم و ازشون بشنوم ولی چیزی که توجهم رو جلب کرد این بود که همه بچهها پسر بودن و وقتی سراغ دختران رو گرفتم با بیاعتنایی گفتن خونهان!!
توی اون روستا موندم و مهمان منزلی شدم که یک مرد سرپرست خانواده ای بود متشکل از سه زن در نقش مادر و همسر و خواهر و چهار دختربچه و یک برادر بزرگ و یک پسربچه!
تمام زنان و دختران جور خاصی نگاهم میکردن و وقتی ازشون پرسیدم دوست دارن سوار دوچرخه بشن و امتحان کنن با تحکم گفتن نه و سریع از پیشم رفتن!
یکی از دختربچهها گفت خیلی دوست داره سوار شه ولی پدرش و برادر بزرگش اجازه نمیدن!
توی روستا عیبه!
و من برآشفته از این فرهنگ غلط و تبعیض اول سر خودم رو به عکاسی از بچهها و آموزش کار با دوربین گرم کردم.
بعد از اون تمام سعیم رو کردم تا با سرپرست خانواده حرف بزنم و اینقدر از کشورهای دیگه و زنان موفق داستان گفتم تا در انتها اجازه گرفتم که دخترا و زنهایی که دوچرخهسواری دوست دارن، غروب آفتاب و در تاریکی هوا بیان و سوار دوچرخه شن و دور بزنن.
خبر توی روستا پیچید، نیم ساعت اول هیچ خبری نبود و فقط دختر بچه میزبانم پیشم بود و دوچرخهسواری میکرد.
بعد از نیم ساعت از توی تاریکی سایهها رو میدیدم که آهسته و خجالتزده و با ترس جلو میامدن تا سوار دوچرخه بشن.
این اتفاق شاید کار کوچیکی باشه در مقیاس یک کشور ولی میدونم در ذهن اون دختران و زنان خاطره اون شب ثبت شده و در ذهن مردان روستا حک شد دختری دوچرخهسوار به روستاشون اومد و شاید این آغازی باشه برای تغییر...