با بخشی از تصورات کودک درون من آشنا بشید:
من نمیدونم چرا کسی باید به جورابای عروسکی من بخنده! خب 32 سالم باشه دل دارم که! تازه قلوه، کبد و کلیه هم دارم.
چرا نباید درختهای پشمکی داشته باشیم؟ هم خوشگله هم خوشمزه
کاش میشد وقتی حوصله کسیو نداریم یه بادکنک ببندیم بهش بفرستیمش بالا؛ نخشم دستمون باشه هر وقت دلمون خواست بیاریمش پایین!
چرا نمیشه آدمها شبیه صافی باشن؛ وقتی نوشیدنی میخورن با 100 تا سوراخ از همه جاشون مایع بزنه بیرون، خیلی دیدنی میشن که!
چرا نمیشه به هر چی فکر میکنیم شبیه همون بشیم؛ بیاین سعی کنیم به چیزهای زشت فکر نکنیم!
جالب میشد؛ اگه هر نفر یه ابر بالای سرش داشت که همیشه و همه جا همراهش بود، ابری که احساساتشو نشون میداد.
اصلا یه تصور خوشمزه داشته باشیم؛ همه آدمها لباس شکلاتی یا پاستیلی داشته باشند، بعد از هر احوالپرسی یه تیکه از لباس خوشمزه همو بخوریم. این مدلی به همه سلام میکردیم!
خوب میشد اگه یک دستگاه دروغسنج؛ همیشه بهمون متصل باشه، که هر بار دروغ گفتیم شروع کنه به خوندن آهنگ شاد، بعد دست و پامون همراهش بشن و با اون آهنگ برقصند. شما فقط صورتتونو در اون لحظه تصور کنید!
اصلا نظرتون چیه همه خونآشام بشیم؛ میتونیم همهی صداهای دنیارو بشنویم، با سرعت زیاد راه بریم و سفر کنیم و همیشه جاودان بمونیم! اما نمیدونم اگه همه خونآشام بشیم خون کدوم آدمو باید بخوریم؟
میگما خیلی وقته رو زمین راه میریم، چه خوب بود همه تو هوا معلق میشدیم!
و در نهایت کودک درون میل سخن با شما دارد؟
ما از آدم بزرگها شاکی هستیم؛ چرا فکر میکنید وقتی بزرگ شدید باید مارو فراموش کنید. ما کودکای درون؛ تا آخر عمر کودک درون میمونیم. ما عاشق شیطنت و بازیگوشی هستیم؛ عاشق وروجکیهایی که گاه حتی منجر به دیوانه خطاب شدن میشن. میشه مارو خفه نکنید؟ ما دوست داریم دنیامون شبیه جعبه مداد رنگیها باشه؛ همونقدر رنگارنگ همونقدر شاد. اصلا میدونید چند وقته مارو بغل نکردین؟ گاهی دلتنگ لحظههایی میشیم که بعد از شیطنتهای زیاد با هم ریز ریز میخندیدیم. حتی وقتی از روی غصه ها مثل آتیش چهارشنبه سوری میپریدیم! بیاین اینبار از زاویه نگاه ما دنیا رو ببنید؟ بس نیست این همه بزرگی و بزرگتری کردن! بخدا بچه ها هم دل دارند. لابه لای کوچه پس کوچه های پر پیچ و خم زندگی؛ کودک درونتنو گم نکنید.