sahar.nezhadchari1369
خواندن ۲ دقیقه·۲ ماه پیش

من اگر بیرون بود!

همیشه دلم میخواست ؛درست مثل همین لحظه که روبه روی من نشستی و زل زدی تو چشام باهات کلی حرف بزنم؟!

آخه میدونی من و تو می تونیم دوست های خیلی خوبی باشیم(با کمی لبخند) آخه تو خیلی چیزها از من میدونی!

با شنیدن این جمله یه لبخند نخودی ریز نشست رو لباش، فکر کنم تو همون لحظه خاطراتی مشترک تو ذهنمون ورق خورد.

خوشحالم که بالاخره خندید، اما همچنان صدایی نمیشنوم، پس باید به صحبت کردن ادامه بدم.

این تخس مغرور رو من خوب میشناسم، نم پس نمیده که...

ادامه میدم: خب، ببین میخوام بیشتر باهات حرف بزنم، بیا بیشتر رفیق باشیم اصلا شاید این بیرون جای بهتری برای زندگی باشه( از زمین و زمان مایه می گذارد تا شاید زندگی در جهان دیگر را بپذیرد)

کمی سرشو به علامت رضایت تکون میده، اما یه بارم پلک نمیزنه انگار عزمشو جزم کرده تا بدونه چه اتفاقی افتاده؟!خب شاید هم باید بهش حق بدم، بعد این همه سال قرار باشه یهویی از دنیای خودت جدا بشی حتما سخت و ترسناکه، شاید هم مثل یه کابوس باشه خوب و بدشو کی میدونه! بهرحال باید تجربه کرد.

میگما اصلا میتونه حرف بزنه؟ به این دیگه فکر نکرده بودم اما من میخوام که اون کنار من تو این دنیا باشه تا بتونم چشم تو چشم وقتی دست هاشو گرفتم باهاش کلی حرف بزنم و به خاطرات مشترکمون بخندم.( این یه داستان عاشقانه نیست)

کلمات وروجک مغزم، مثل پرنده های مهاجر دور سرم میچرخند و یه لحظه بعد! ای وای من، خب اون که همه چیو میدونه نه یعنی بهتر بگم اون که خود منه پس دسترسی کامل به ذهنم داره، منی که منه بیرون و درون نداره حالمو خوب میدونه این دنیا و اون دنیا هم نداره...

چه گافی دادم، هر دو می خندیم، بهش میگم آخه هیچ وقت تو این بیرون نبودی! اصلا کی میتونه باور کنه که دو تا من داشته باشه؛ من درون و من بیرون...

باشه باشه بهت حق میدم ولی باور کن شاید این دنیا جای بهتری واسه زندگی باشه دوباره میخنده... من عزیزم بالاخره پلک میزنه و در یه لحظه دارچینی دوباره به جسمم برمیگرده و من از همیشه تنهاتر میشم، اما لبخند سبزش تو جنگل قلبم یه جونه کوچیک میکاره تا ...


Much travel is needed to ripen a man rawness
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید