ایشان چِسفِر هستند! چِسفِر یک چادر سرخپوستی است که علاقه زیادی به سفر دارد.
بیایید بیشتر با چِسفِر آشنا بشویم:
چِسفِر قصه ما که یک چادر مهربان و خاص است؛ سعی می کند زندگی متفاوتی نسبت به بقیه چادرها داشته باشد! چِسفِر از یک جا ماندن بیزار است؛ در زندگی سرخپوست ها دیوار ، نرده و حصار مفهومی ندارد و چِسفِر یکی از آن سرخپوست هاست. چِسفِر می گوید: مگر ما درخت هستیم که یک جا بمانیم! البته که درخت دل پر احساسی دارد و کلا عاشق پیشه است، بعد مجبور می شود سالها پای عشقش بماند! چِسفِر می گوید: باید پرواز کرد و رفت وابسته نشویم به چیزی و یا جایی! که وابستگی مرگ است مرگ، یک مرگ تدریجی! چِسفِر جاده ها دیده، قصه ها شنیده و خاطره ها دارد! او عاشق نوشتن است، من می نویسم تا بقیه شریک لحظه هایم بشوند؛ شاید کسی دل پرواز نداشته باشد ! برویم کمی با چِسفِر همراه بشویم.
چِسفِر؛ آماده سفر شده بود و با خودش زیر لب زمزمه می کرد: مواد غذایی که برداشتم، ابزارهای شکارم نیز همین طور( نیزه های نوک تیزی که از شاخ بوفالو ساخته شده بودند) ، دوربین عکاسیم و از همه مهمتر قلم و کاغذ برای نوشتن، فکر کنم برای رفتن آماده ام! این را گفت و شروع به پرواز کرد.
از صخره ها و کوه های بلند گذشت؛ از دشت ها و چمن های سر سبز، از دریاهای آبی که گاهی مواج می شدند و گاهی آرام همچون کودکی که با آرامش در گهواره خوابیده! رفت و رفت تا به آبشاری در دل جنگل رسید. چِسفِر: باید یک جای مناسب پیدا کنم؛ جایی نزدیک آبشار اما بدون سنگ، یک زمین تخت که بشود راحت آنجا استراحت کرد. جایی مابین دو درخت تنومند بلوط مستقر شد؛ قطرات آب شلاق وار به سنگ ها می کوبیدند، به چه جرمی نمیدانم! صدای شادی و هیاهوی پرندگان که در لابه لای درخت ها مشغول قایم موشک بازی بودند شنیده می شد. باد شده بود مربی رقص برگ ها؛ برگ ها با چه عشوه ای همراه او شده بودند!
چِسفِر خسته بود؛ سفری طولانی را پشت سر گذاشته بود. چشم هایش را بست، خیلی زود به خواب عمیقی فرو رفت. صبح ناگهان با ضربه محکمی از خواب بیدار شد؛ زیپ چادر را کشید اطرافش کلی شلوغ شده بود . فهمید کلی خوابیده است! پسر بچه بازیگوشی مشغول فوتبال بازی بود؛ با آن پاهای کوچکش از این طرف به آن طرف می پرید. انگار من دروازه اش شده ام! چِسفِر خندید و گفت: بچه ها؛ وروجک های دوست داشتنی و پاک. دنیای شما چقدر زیباست!
ادامه دارد.....