بیتا خیلی خوشحال بود.بعد از ده سال زندگی مشترک و انتظار برای داشتن کوچولویی که با هیاهویش زمین و زمان را بهم بریزد،قرار بود در آینده ای نزدیک این آرزو به وقوع بپیوندد.
بیتا و سعید بعد از چند سال عاشقی،به هم رسیده بودند ولی متاسفانه،موضوع بچه سعید را نه زیاد ولی بیتا را خیلی آزار می داد.
هرکجا کودکی می دید،همه چیز را فراموش می کرد و فقط به این فکر می کرد که کاش من هم کودکی را در آغوش داشتم.
آنقدر دکتر عوض کرده بود که دیگر حوصله هیچ مطب و بیمارستانی نداشت.عصر روز جمعه،قرار بود خواهر سعید از شهرستان بیاید و برای چند روزی میهمان آنها شود.
ساعت ۶ عصر بود که سارا خواهر سعید،به خانه آنها آمد.رابطه سارا و بیتا خیلی خوب بود.سارا برای رسیدن برادرش به بیتا خیلی تلاش کرده بود.
سارا،یک دوش گرفت و نشست و گرم صحبت شدند بعد هم بلند شدند و تدارک یک شام خوب را دیدند.
سرمیز شام نشسته بودند که ناگهان بیتا حالش بد شد و به دستشویی رفت. سارا و سعید نگران بودند که سارا،ناگهان لبخندی زد و گفت:فکر کنم یک کوچولو می خواد بهتون اضافه بشه.
صبح روز بعد،بیتا به همراه سارا به دکتر مراجعه کردند و بیتا برای دادن آزمایش به آزمایشگاه رفت.
دل توی دل بیتا و سعید نبود تا بالاخره روز موعود فرا رسید و جواب آزمایش مثبت بود.
وای چه روزی بود اونروز .سعید و بیتا جشن گرفتند و چندتا از دوستان نزدیکشون را دعوت کردند.
سارا هم به همه فامیل زنگ زد و خبر داد.
گوشی بیتا و سعید پشت هم زنگ می خورد و تبریک می گفتند.
سارا به شهرستان برگشت.بیتا هم زیر نظر دکتر بود هر روز یک چیزی می گرفت یا عروسک یا لباس آنقدر ذوق داشت که نمی دانست چه کار کند.
یک شب به سعید گفت:من می ترسم اگه خدای نکرده سر بچه بلایی بیاد چکار کنم؟سعید هم او را آرام می کرد و می گفت:این نگرانی طبیعیه درست می شه.
ماهها می گذشت و درد و ناراحتی البته استرس بیتا بیشتر می شد.
بیتا،برای تعیین جنسیت هم رفته بود و تشخیص داده بودند دختره.
قرار بود اسمش را برشید(بر=میوه+شید=خورشید)به معنی میوه خورشید بگذارند.
دیگه وقتش داشت نزدیک می شد و درد بیتا خیلی زیاد شده بود سعید هول شده بود به بیتا کمک کرد تا پله ها را آرام به پایین بیاد و گفت:تو همینجا بمون تا من ماشین را از پارکینگ بیرون بیاورم.
هوا بدجور بارانی شد و سعید نمی دانست چطور رانندگی کند. با ترس و لرز رانندگی می کرد که ناگهان یک ماشین ضربه شدیدی به ماشین آنها زد و چون زمین سر بود،ماشین رفت وسط جدول.
بیتا از درد شدید بیهوش شد.سعید به اورژانس زنگ زد و بیتا را به بیمارستان رساندند.
ساعت ۴ بعداز ظهر بود که بیتا،بهوش آمد.
و از پرستار که بالای سرش ایستاده بود،پرسید بچه ام چی شد؟سعید کجاست؟پرستار،سعید را صدا زد.
سعید اشکهایش را پاک کرد و با خوشحال گفت:خدا را شکر خوبی؟بهتر شدی؟
بیتا پرسید:بچه کجاست؟دخترم؟
سعید سکوت کرد و گفت:مهم تویی که خوبی.
بیتا گفت: مقصر تویی.تو بچه ام رو کشتی. نتونستی ماشین را کنترل کنی.
سعید گفت:اون بچه من هم بود.به خدا بارون خیلی شدید بود نتونستم. یک حادثه بود منم دخترم را دوست داشتمشاید خدا به ما باز هم بچه داد امیدت به خدا باشه.
بعد از اون قضیه،رابطه بیتا با سعید مثل همیشه نبود چون بیتا،سعید را مقصر می دانست.
تا بعد از چند ماه بیتا،احساس کرد حالش بد شده و بعد از گرفتن جواب آزمایش مطمئن شد که خدا برای بار دوم خواسته تا به آنها فرزندی عطا کند.
نه ماه گذشت و بیتا و سعید،صاحب فرزند پسری شدند و نام او را هیرسا به معنی پارسا گذاشتند.
بیتا،شاکر خداوند بابت اهدای این هدیه آسمانی بود ولی هیچگاه دخترش،برشید را فراموش نمی کرد و به پسرش هم می گفت:تو خواهری داشتی که متاسفانه نتوانست این دنیا را ببیند ولی من هرشب خواب اون رو می بینم. فرشته کوچکی که هر شب به خواب من میاد و یادش همیشه در ذهن من می مونه.