نیلوفر دختری ۱۷ ساله سال آخر دبیرستان، خجالتی و کم رو ولی خیلی احساساتی و مهربون بود.
زیاد صحبت نمی کرد ولی به پدر و مادر و تنها برادرش فرهاد که ۱۰ ساله بود،عشق می ورزید.
چون دختر آرامی بود،در مدرسه هم همه دوستش داشتند.
منصوره بر عکس نیلوفر،دختری با روابط عمومی خیلی بالا و بسیار برون گرا بود.
منصوره همکلاسی نیلوفر و دوست او بود.
منصوره هرجایی که می خواست برود سعی می کرد با نیلوفر برود.
یک روز که نیلوفر به خانه منصوره رفته بود،خاله منصوره میهمان آنها بود.
نیلوفر به داخل خانه رفت چند دقیقه ای نشست تا منصوره آماده شود و بعد باهم به خرید رفتند.
فردای آنروز منصوره به نیلوفر زنگ زد و گفت:دیروز که به خانه ما آمدی،سهیل پسرخاله ام از تو خوشش آمده و به من گفت که نظرت را بدونم.پسرخاله ام،کارمند بانک و پسر سالم و خوبی است.
خلاصه کلی از پسرخاله اش تعریف کرد و قرار شد نیلوفر با خانواده اش صحبت کند و پس از چند رفت و آمد، سهیل به همراه خانواده به خواستگاری آمدند و همه حرفها گفته شد و قرار شد یک مراسم عقدکنان بگیرند تا زمانیکه درس نیلوفر تمام شود.
سهیل و نیلوفر عقد کردند و چه مراسم باشکوهی بود.
نیلوفر از ته قلبش احساس خوشبختی می کرد و همه دوستان و فامیلهای به او تبریک می گفتند.
سهیل،پسر فوق العاده ای بود و به نیلوفر عشق می ورزید.
روزها گذشت و درس نیلوفر تمام شد.
کم کم زمان خرید برای عروسی رسید.سهیل،یک خونه قشنگ کرایه کرد و یک قاب عکس رنگین کمان بر روی دیوار به عشق نیلوفر زده بود چون نیلوفر عاشق رنگین کمان بود.
همه چیز خوب و عالی بود و سهیل و نیلوفر اشتیاق زیادی برای روز عروسی داشتند تا بالاخره روز عروسی فرا رسید.
مراسم از ساعت ۶ عصر شروع می شد.
قرار بود ساعت ۴ و نیم،سهیل ماشین عروس را از گل فروشی تحویل بگیرد و به آرایشگاه برود.
سهیل به همراه دو تا از دوستهایی ماشین را گرفتند و به سمت آرایشگاه حرکت کردند.
صدای آهنگ خیلی زیاد بود و سهیل با سرعت زیادی حرکت می کرد که ناگهان،تصادف شدیدی رخ داد.
نیلوفر لحظه به لحظه نگرانتر می شد ساعت ۵ و نیم بود و هیچ خبری از داماد نبود.
نیلوفر به پدر و پدر شوهرش زنگ زد ولی آنها هم خبری نداشتند.
ساعت ۶ بود که عروس فهمید همه چیز خراب شده و متاسفانه داماد،فوت کرده و حال دوستانش هم خوب نیست.
نیلوفر،خودش را تا شب با لباس عروس در اتاقش حبس کرد.
فردا،روز به خاکسپاری سهیل بود. نیلوفر،شوکه شده بود و نمی دانست چکار کند و فقط می گفت:داشتم خوشبخت می شدم چرا نشد؟فاصله من و خوشبختی خیلی کم بود ولی نشد نشد.
دوسال بعد،نیلوفر رشته زیست شناسی دانشگاه تهران قبول شد و یک کار موقت تا زمانیکه دانشجو است هم برای خود پیدا کرد و همیشه و همه جا،سهیل را در کنار خود می دید و همه موقعیت های ازدواجی که براش پیش میآمد را رد می کرد.
او دیگر نمی توانست و نمی خواست تا آخر عمر ازدواج کند چون نمی توانست کسی را جایگزین او کند و عکس سهیل همیشه بر روی دیوار خانه بود.
وآن قاب عکس رنگین کمان که یادگار عشق نیلوفر بود.