sahn
sahn
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

طاعون


خیارکهای روی پاشو باور نداشت و فکر می کرد دچارِ توهم بینایی شده. کمی اونطرفتر آدمهایی که دورش حلقه زده بودن داشتن هیزمهای خُردی رو که روی دایره ای دورتادورش ریخته بودن خیس می کردن و آتیش می زدن. بازم دلش نمی اومد باور کنه که در دایرهء واقعیت محاصره شده. می خواست تا جائیکه ممکنه تلاش کنه و این حصارو بشکنه. ولی گرمای آتیش، صدای جنب و جوش آدمها و لابلای اون، صداهای آشنا اگر چه با کلماتِ نامأنوس، گوشش رو هدف قرار داده بودن، و وقتی سر بلند می کرد می دید که دایرهء صورتها و صورتکها اونجورا هم که به خودش وعده داده بود غیر واقعی و توهمی نیستند. آدما، آدمای محله بودن، همونایی که سالها باهاشون زندگی کرده بود. و همونایی که وقتی می اومدن سراغش تا کفشاشونو براشون پینه بزنه، هیچوقت ازش دل نمی کندن و نمی خواستن که از چارچوبِ مغازش بیرون برن. حالا اونهمه صورتِ آشنا پر شده بود از نگاههای نامأنوس و چیزی که بیشتر از همه آزارش می داد، خط و خطوطای جدیدی بود که تو اون صورتا موج میزدن، که نه شباهتی به لبخند داشتن و نه شباهتی به گریه. آثار تأثرِ محبت آمیز در اونها دیده نمی شد. هیچ کدوم از اون خطها پیام خداحافظی از یک دوست نبود. دوباره سرش رو انداخت پائین و سرگرمِ خیارکهای روی مچ پاش شد. با خودش گفت: “چه جوریه رسمِ این عالم، از همونجا می گزه که تو شهدِ شیرین طلب کردی! من پینه زدم تا پایِ مردم تاول نزنه و حالا ببین چه بادی کرده تمامِ وجودم! بادِ سرخ و کبود، پر درد، رو به سیاهی و حالا هُرمِ آتیش که می خواد من رو حتی تا آخرِ درهء خاکستر به پیش ببره!” و این مردم و این محله و اون بالا یه آسمونِ آبی رنگ که حالا لابلای رقصِ هُرمِ آتیش دیگه شفاف نبود و بی ثبات جلوه می کرد. حتی آبیِ آسمون هم رنگ باخته بود و هیچ ابری هم نبود که لا اقل بخواد به حالِ نزارِ اون زار بزنه. سرش رو از آسمون گرفت و دوباره در میونِ جمعیت چرخوند. منتظر بود تا شاید به چیزی که نشونی از دوستی و محبت درش باشه بر بخوره، ولی افسوس، حسرت از یک نیم نگاهِ ترحم آمیز. صدای جِز جِز آتیش بالا می گرفت و صدای مردم که حالا داشتن اینگاری وردهای بی گناهیشون رو حوالهء آتیش می کردن. یه جور مراسمِ تطهیرِ وجدان بود براشون. چون هیچی نباشه زیرِ اون گودیِ پای لعنتی شون هنوز جای سوزن سوزنِ پنجهء پینه دوز پیرِ محله رو باید که حس می کردن. یکی می گفت: “چرخ گردون چون که خواهد باز می گرداندت، ور نخواهد تا ابد از خواب بیداری چه سود!” بغلی می گفت: “خود کرده را تدبیر نیست! ییلاق قشلاق تو فصلی که جفتی ها از طناب و دیوارِ مغازه آویزونه! نه آخه خدا رو خوش نیومده! می گن کسی که مردم به اون محتاجن، اگر رو برگردونه، جاش وسطِ آتیشه جهنمه. پس چی که نه! همینه دیگه، بیا وسط آتیشه جهنمه!” اون یکی می گفت: “رفته بوده دهِ بالا زن بستونه! ای وای، ای وای از زمونه! پیرِ عابدِ محله باشی به ادا، و بری تو محلهء غریبه ها روی فتنه از خودت نشون بدی! حقا که چوبِ خدا صدا نداره، هر کی بخوره دوا نداره!” یکی دیگه گفت: “زن استوندن که گناه نیست، خودم تا حالا دوبار دو تا چهارتاشو استوندم! ولی آدم باید آدم باشه! وقتی می خوای بگو می خوام، خجالت که نداره! بد اینه که بخوای و بگی نمی خوام، بعد دزدکی بری سر جیرهء مردم!” هُرمِ گرما و جِز جِز آتیش بیشتر می شد. و با خودش فکر می کرد: “چه خوب! خیارکِ رویِ زبونم لالم کرده، خیارکای روی گلوم داره خفم می کنه ولی چه خوب! تمامی معناهایی رو که سعی کردم تا به امروز بهشون برسم و نرسیدم خدا داره مثل مروارید و شهد از بالا و پائین سرازیر می کنه تو سراسرِ وجودم! درد دارم، ولی دردش دردی نیست که بخواد منو از این آتیش بترسونه! برعکس دلم داره روشن می شه به جمالِ آتش! روحم داره آماده می شه برایِ پرواز! و اینکه خدا میدونه که چهارچوبِ حجرهء من هیچوقت هیچ پایی رو تیمار نشده از خودش دور نفرستاد، و پس من هم تیمار نشده از درِ آمرزشِ خدا دور نمی شم! مرگ حقه، حالا چه با درد چه بی درد! سهمِ من شاید پر درد بوده تا شاید زودتر برسم! من که مکتب نرفتم، ولی یادم هست می گفتن هر کی که نیشِ شاه مار بخوره دُوِ اش تُندتره! حالا منم اگر دارم نیشِ شاه مار می خورم پس تندتر می رم و زودتر می رسم!” پیرمرد خواست دهن باز کنه و چیزی بگه، خیارکهای روی گلوش و زبونش بهم چسبیدن و گفتن: “خفه شو!” پیرمرد خاس بلند شه و چرخی بزنه، خیارکای روی پاش و کمر و باسنش بهم چسبیدن و گفتن: “بتمرگ!” خاس دستهاشو بالا ببره و بال بال بزنه، خیارکهای زیرِ بغلش و رویِ بازوهاش فشار آوردن که: “آروم باش، مالِ این حرفا نیستی!” و پیرمرد فکر کرد: “خدایا شکرت!، خیارکی نبود که چشمهامو ببنده و خیارکی نبود که گوشهام رو ببنده و دلم تا آخر بی خیارک آزاد بود!” این رو با خودش فکر کرد و زبونه های آتیش ورقه های بالای خیارکهاشو بوسیدن گرفت.

بداهه نویسی از: سید علی حسینی نقوی - 05:03 تا 05:28 بامدادِ هفتم تیرماه 87

داستانکبداهه نویسیطاعون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید