گرمای سنگکی رو که خورده بودم در تمام وجودم حس می کردم. درسته که سنگکش یه کم بیات بود ولی این از ارزشای سنگک بودنش چیزی کم نمی کرد. حرکتش رو که سخاوتمندانه به تمام وجودم سرایت می کرد و حتی نقاط کور و تاریک و به ظاهر بستهء درون رو زیر پا می گذاشت هنوز درک می کردم. احساسم این بود که دارم مثل یک بادکنک باد می شم و بعد اونجاهایی که باد کرده می شد برای همیشه بخشی از وجودم. قرار نبود که از دست بدمشون. خب این برای منی که لاغر بودم و کمی هم مُردنی خیلی احساس خوبی بود. با خودم فکر کردم این مراسم تناول سنگک و پنیر که قرار بود بشه یک عادت صرف صبحانهء همیشگی به زودی من رو از اینی که هستم یعنی یه پارچه استخون تبدیل می کرد به چیزی که می خواستم باشم یعنی یه پارچه آقا. یادم می آد یه پارچه آقا میون ما اهالی این محله تعریفای مختلفی داشت. ولی اون تعریف هر چی که بود از ارزش آقا بودن طرف چیزی کم نمی شد. برای بی بی یه پارچه آقا کسی بود که از وسط سینه ش تا پائین نزدیکای کمربندش برای خودش کلی هیبت داشت. یه هیبتِ مدور و با عظمت به نام شکم. بی بی عاشق شکم بود. یعنی فکر می کنم یه شکم گرد و قلمبه پیش بی بی از یه چاقوی ظریف و تند و تیزم تو دل بروتر بود. خلاصه تیپ مورد علاقه بی بی حاجی بازاریایی بودن که برای دو دستی تسبیح انداختن یه جورایی دچار مشکل می شدن چون هیبتشون بزرگتر از نیمدایره ای بود که دو تا دست بهم پیوسته اونا قرار بود تشکیل بده. آره خلاصه تو دل بروهای بی بی همه یه دستی تسبیح مینداختن و معمولا با اون یه دست دیگشون داشتن یه کار دیگه ای می کردن مثلا نون سنگک یک متر به بالا یا یه پاکت که کاکل میوه ای داشت یا یه چیز شبیه اون تو دستشون بود و یا به قول بی بی زیر بغلشون زده بودن و از چارچوب در به زور می اومدن تو. بعضی از تو دل بروهای بی بی هم خب قیافه هاشون جور دیگه ای بود ولی ابهت از جناق تا کمربندشون رو هنوز حفظ می کردن . اونا با یه دست کت روی شونه انداختشونو مثل قلاب یه جالباسی نگه داشته بودن و با دست دیگه یا بشکن می زدن یا یه جایی شونو که بد جوری اذیتشون می کرد داشتن می خاروندن. بی بی صبحش هیچوقت شب نمی شد اگه خلاصه برای ما داستان یکی از این پارچه های آقا رو تعریف نمی کرد. فقط ما ها نمی دونستیم اونی که این همه رویاهای گرد و قلمبه تو سرش بود چطور شبا حاضر می شد سر روی بالشی بذاره که کنارش بالش بابا بزرگِ نی قلیون ما قرار داشت. بابا بزرگ طفلی هر چی ام که آقا بود ولی روی ترازو و باسکول که می ایستاد نمیتونست چیزی رو ثابت بکنه. طفلی چقدر صبور بود با طعنه هایی که هر دم از زبونِ بی بی حوالش می شد. نی قلیون فتحعلی شاه شاید بهترین لقبی بود که بی بی بهش داده بود. ولی چه باید کرد بعد از پس انداختن هشت تا بچهء قد ونیم قد مگه می شد باور نکرد که این دو تا هم یه روزی همو دوست داشتن یا هنوزم دارن. بالاخره ما همه می دونستیم که بی بیِ پُرحرفی که از دَمِ خروس تا دُمِ سگ با دستش تو هوا هیبتِ پارچه های آقا رو برای ماها رسم می کرد و از دکمه های باز یقشون یا کمربندای در حال پاره شدنشون برامون می گفت، وقتی روی تشکش کنار آقاجون می خوابید دیگه هیچ گله و شکایتی نداشت. هر چی باشه آقاجون فاتحِ اون تشک بود و این رو مثل یه کوهِ استوار سالها بود که ثابت کرده بود. بی بیِ غرغروی صبح تا شام می شد بی بی نُنُری که از شب تا صبح خودشو برا آقاجون لوس می کرد و ناز معکوس می کشید. یعنی خلاصه التماس دعا داشت. خب از حق نگذریم آقاجونم کلی آقا بود و از مردونگی چیزی کم نمی ذاشت و اهل بی انصافی ام نبود. زخم زبون روزای بی بی رو نمی شنید ولی برای حرفای شب تا صبحش می شد یه گوش شنوا. خیلی با وفا بود. هیچوقت دنبال زن دوم نبود و نرفت و هیچوقت روی ترش به بی بی ای که انحنایِ شکم این و اونو به رخش می کشید نشون نداد. یه برقی تو اون چشای ریز ونخودیش بود که از هر چیزی رد می شد. یه لبخند ملیح روی صورتش و پشت اون سبیلایِ نیمه زرد نیمه خاکستریش بود که هر چقدر هم که قدیمی بود باز چیزی از تازگیش کم نمی شد. فکر می کنم بی بی باندازهء تمام شکمای گندهء توی عالم عاشق اون صورت جوجه ای و تکیدهء آقاجون بود و با دیدنش قند توی دلش آب می شد ولی به روی خودش نمی آورد. بی بی هشت تا بچه رو تروخشک کرده بود. یه خونهء نسبتا بزرگو تک وتنها سرپا نگه داشته بود و اگرچه زبونش روزا ساز مخالف می زد ولی تار کمونچهء دلش فقط با کمون آقاجون بود که آواز عشق رو سر می داد و زمزمه می کرد. هیچوقت ندیدم اهلِ لاس زدن باشه یا بخواد خودش رو توی دل مردای دیگه جا بکنه. جدی بود وقتی بیرون می رفت. موقع خرید اهل شوخی کردن نبود و ندیدم هیچوقت سرشو برگردونه و کسی رو که ازش عبور کرده بود دوباره برانداز کنه هر چقدر هم که طرف شکمِ خوشگل و خوش تراشی داشت. دلش پاک بود و اینا همه برای ما مثل معمایی بود لاینحل که چی بود راز این همه قصه های مدورش. راز این همه حرافی راجع به پارچه های آقا. ماها همه مثلِ علامتِ سوال بودیم پیش بی بی و آقاجون. هم روزا علامت سوال بودیم و هم شبا. تا اینکه بزرگ شدیم، درس خوندیم، دانشگاه رفتیم. هزار و یک چیز راجع به آدمیزاد شنیدیم و یاد گرفتیم. ولی تو هیچ کتابی کسی ننوشته بود که چرا بی بی ما که اینقدر عاشق و کشته مردهء آقاجون بود، اونی که آهوی وحشی روز بود و شبا مأمن و پناهگاهی جز خونهء شکارچی خودش نداشت، چی بود که این همه روزاش و حرفاش پُر از دایره و حبابِ بی وفایی بود ولی دلش و وجودش و شبای پُر از عشقش حریصانه مغلوبِ مهرِ صورتِ ظریف و تکیدهء آقاجون.
سید علی حسینی نقوی - 87