?
در پائیز ۱۸۷۹ نویسندهٔ پنجاه و یک سالهٔ جنگ و صلح و آناکارنینا – لئو تولستوی – به این باور دست یافت که تا آن زمان در زندگی هیچ حاصلی نداشته و زندگیش بیمفهوم بوده است. هریک از آثار فوق میبایست تضمینکنندهٔ جایگاهی دائمی برای او در تاریخ ادبیات جهان بوده باشد؛ هردو اثر گواه نبوغ و خلاقیت او بودند. اگر این دستاوردهای هنری ارزشمند نتوانند به زندگی او معنا بخشند، پس معنا را کجا باید یافت؟ چنین است «پرسش زندگی» که تولستوی در کتاب اعتراف خود به آن اشاره میکند. پرسشی که همانند معنویات جاودانه است.
ارنست جیسیمونز کتاب اعتراف را اینچنین توصیف کرده است:
یکی از برجستهترین و جسورانهترین کلام بشری، غلیان روحی که شدیدا با مشکل بزرگ زندگی-یعنی ارتباط انسان با لایتناهی-در هم آمیخته و با اخلاص کامل و هنری تمام ابراز شده است.
این کتاب، داستان یک بحران روحی در میانسالی است که عناصر آن از عنفوان جوانی در انسان شکل گرفته است. به همین دلیل، اعتراف مبین نقطهٔ اوج دلمشغولیهای تولستوی در کسوت یک نویسنده است و از سال ۱۸۸۰ به بعد توجه او منحصرا و به وضوح بر سلوک دینی که او از آن به عنوان زندگی آرمانی روستایی یاد میکرد متمرکز شد.
با اینکه تشابهاتی میان عذابهای «لوین» در آناکانینا و تضادهای درونی تولستوی در کتاب اعتراف وجود دارد، اعتراف دو سال پس از انتشار آناکارنینا نوشته شده و معمای ماهیت حیات و مشکلات ایمان و اعتقادات را به نحو گستردهتری انعکاس میدهد؛ البته، اینها دقیقا مشکلاتی است که بسیاری از شخصیتهای آثار داستانی بعدی او با آن مواجه هستند، از جمله شخصیتهای کلیدی در مرگ ایوان ایلیچ و پدر سرگی، همچنین برخنف در ارباب و انسان و نخلیودف در رستاخیز.
تولستوی پس از تکمیل آناکارنینا، طرحهای کوتاهی از زندگی روستایی نوشت، اما از آنجا که ایمان، مرگ، و معنای حیات ذهن او را مشغول کرده بود، نوشتن برایش به کلی دشوار میشد.
در پایان سال ۱۸۷۷ تولستوی عمیقا غرق در تضاد میان ایمان و عقل شده بود. برای نمونه در طول زمستان ۷۸-۱۸۷۷، بر روی دو اثر به نامهای بحثی پیرامون ایمان در کرملین و همدلان آغاز کرد و در آنها بحثهایی در زمینهٔ ایمان میان مؤمنین و بیایمانان پیش کشید. آنگاه این طرحها را کنار گذاشت تا تحقیقی پیرامون ادامهٔ کتاب جنگ و صلح به نام دسامبریستها آغاز کند، اما در تابستان ۱۸۷۸ کار بر روی این داستان جدید را نیز به دلیل کنج عزلت گزیدن در سامارا واقع در جنوب روسیه برای مدت بیش از یک ماه متوقف کرد. مدت کوتاهی پس از مراجعت، در سوم ماه اوت به خصومت دیرینهای که مدت ۱۷ سال با تورگنیف ادامه داشت خاتمه داد. با این همه، در فوریهٔ سال ۱۸۷۹، کار بر روی دسامبریستها را به کلی و بدون هیچگونه توضیحی متوقف کرد.
تولستوی اعتقاد داشت که یکی از پرسشهای ابدی انسان این است که تا چه حد باید بندهٔ خداوند یا شهوات باشد. با این پرسش بود که دوباره خود را برای نوشتن داستان دیگری به نام یکصد سال آماده کرد. کتاب جدید قرار بود دربارهٔ پطر کبیر باشد، اما در تابستان ۱۸۷۹ تولستوی احساس کرد که دیگر قدرت ادامهٔ آن را ندارد. در ۱۴ ژوئن، بار دیگر گوشه خلوت گزید، و اینبار به غاردیر در کیف پناه برد و در آنجا با راهبان سادهای روبرو شد که زندگیشان را با «روشهای باستانی مسیحیت» میگذراندند. سفر به کیف حیاتی دوباره به او بخشید طوری که دیگر میتوانست ارتباطش را با کلیسای ارتدکس به کلی قطع کند، و به این نتیجه رسید که تعالیم این کلیسا به هیچوجه بر انجبیل منطبق نیست. کتاب اعتراف در ابتدا با عنوان فرعی مقدمهای بر یک اثر منتشر نشده نامیده شده بود، این اثر تحقیق پیرامون الاهیات جزمی بود که در آن تولستوی یکی از چندین حمله خود را به کلیسا آغاز کرد.
تولستوی، پس از اتمام پیشنویس دشوار کتاب اعتراف، در پایان ۱۸۷۹، با افزودن برخی مطالب از مقالهٔ زندگینامهٔ ناتمام خود به نام من چیستم؟، آن را دو بازنویسی کرد و به چاپ رساند. کتاب اعتراف قرار بود در سال ۱۸۸۲ در نشریهٔ روسکایا میسل Russkaya mysl منتشر شود، اما انتشار آن به دلیل مشکلاتی که ادارهٔ سانسور کتاب ایجاد میکرد تا سال ۱۸۸۴ یعنی زمان انتشار آن در ژنو به تعویق افتاد. باید در نظر داشت که عنوان این کتاب تا زمانی که در ژنو به چاپ رسید اعتراف نبود.
شاید بازنمایی نخستین صفحه از اعتراف، چاپ ژنو که به عنوان مقدمهای بر چاپ ناتمام روسی آن در نظر گرفته شده بود، در اینجا بتواند آنچه ادارهء سانسور در این کتاب قابل اعتراض یافت نشان دهد:
«در این کنت ال.ان تولستوی که در اینجا به چاپ رسیده است درگیریهای درونی فردی قدرتمند، در نهایت عمق و ژرفایش، و در اوج اضطراب دهشتبار و غمانگیزش پیشروی خواننده آشکار میشود. او فردی است برخوردار از موهبت خلاقیت که از سالهای اولیهٔ عمرش در تلاش برای دستیابی به تکامل فردی بوده است و درعینحال کسی است که در جایی تحصیل کرده است که هرکس بر اساس فطرت اصلی خود زندگی میکند و نه تنها با آموزش اصول عقیدتی خود کاری از پیش نمیبرد بلکه در بیشتر مواقع مخالف آن اصول است. هرجا اصول عقیدتی وجود دارد و به شکل رسمی و خشک آموزش داده میشود و «با اعمال زور حمایت میگردد، آن اصول را نمیتوان بخشی از زندگی مردم و روابط میان آنها به شمار آورد.»
در اینجا پرده از ماجرای زندگی انسانی برداشته میشود که از نخستین سالهای عمر خود در جستجوی مسیر حقیقت و یا همانطور که نویسنده به آن اشاره کرد است، «معنای زندگی» بوده است. کسی که با تمام قدرت درونی خود در راه رسیدن به نوری که ظاهر و باطنش را شکل میدهد تلاش کرده است، و در این راه، کمابیش از طریق تحقیقات علمی خشک، عقلانی و محض که در نهایت به خداوند و حقیقت الهی میانجامد به اندازهٔ کافی کوشیده است.
این داستان برای کسانی که روحشان بتواند معنای درونی آن را دریابد واقعا باشکوه است، و به قلم شخصی نوشته شده که خود در زندگی شاهد تمام این رنج و عذابها و تضادهای درونی بوده است، یعنی به قلم توانای نویسندهٔ خلاق ما، تولستوی. در چنین شرایطی هرگونه اظهار نظر در مورد این اثر بیهوده به نظر خواهد رسید. با اینهمه، باید به خواننده گوشزد کنیم که مبادا مرتکب اشتباه کسانی شود که با به دست گرفتن هرکتاب جدیدی، چه با طبیعت خشن و بیروح در تماس باشد چه با روح لطیف که در قلمرو ادبیات است-مرتکب میشوند. این اشتباه از طرز برخورد خواننده با کتاب، طریقه نزدیک شدن به کتاب و خواستههایش از آن ناشی میشود. هیچیک از این موارد نباید افکار نویسنده را منحرف جلوه دهد، هیچیک نباید معنای واقعی اثر را تحریف شده یا مبهم بنمایاند، مثل پیشداوریهایی که ما بر اساس آنها اثری را بررسی میکنیم و چه پرسشهایی مطرح میسازیم که نویسنده مایل نبوده است به آنها پاسخ دهد یا خود را با آنها درگیر کند.»
در پایان چه بسا این پرسش مطرح شود که آیا تولستوی هرگز در واقع معنای زندگی یا حقیقتی را که در جستجویش بود دریافته است یا نه؟ هرچه در این زمینه گفته شود، یک موضوع روشن است که او تا زمان مرگش در سال ۱۹۱۰ به این جستجوها ادامه داد: زندگی او همانقدر که با جستجو کردن درآمیخته بود، همانقدر هم با یافتن آمیزش داشت. در حقیقت، معنایی که او در پی آن بود بیشتر از راه جستجو حاصل میشود تا از راه کشف. و مطرح کردن پرسش زندگی ضروریتر از پاسخ دادن به آن است. زیرا با مطرح کردن پرسش است که روح برای دریافت صدایی تلاش میکند، تلاشی که در آثاری نظیر اعتراف متجلی میگردد.
و سرانجام اینکه در اعتراف تولستوی پرسشی را مطرح میکند: آیا معنایی در زندگی من وجود دارد که با مرگ من، از بین رود؟
در سال ۱۸۷۹ نویسندهٔ پنجاه و یک سالهٔ جنگ و صلح و آناکارنینا به این باور دست یافت که تا آن زمان در زندگی هیچ دستاوردی نداشته است. هریک از این آثار متعالی میتوانست برای او جایگاهی دائمی در تاریخ ادبیات جهان بیافریند، اما این دستاوردها در معنا بخشیدن به زندگیش کافی نبود.
اعتراف شرح این بحران روحی است و تغییر مرکز توجه تولستوی را از زیباییشناسی به مذهب و فلسفه نشان میدهد.
?
کتاب اعتراف
نویسنده : لئو تولستوی
مترجم : نسرین مجیدی
نشر روزگار نو
۱۰۴ صفحه
—–
?
ترحمه دیگر این کتاب:
نشر گمان
آبتین گلکار
بخشی از کتاب:
مرا با اعتقادات ارتدوکس غسل تعمید و پرورش دادند. در کودکی و نوجوانی با این اصول آموزش دیدم. اما در هیجده سالگی وقتی پس از دو سال از دانشگاه بیرون آمدم دیگر هیچ اعتقادی به آموختههایم نداشتم.
وقتی در مورد خاطرات مختلف خود قضاوت میکردم به این نتیجه میرسیدم که هرگز به آنچه آموخته بودم جداً اعتقاد نداشتم بلکه به آنچه بزرگترهایم گفته بودند اعتماد کرده بودم، اما این اعتماد هم خیلی سست و بیثبات بود.
به یاد دارم هنگامیکه یازده ساله بودم یکی از پسران دبیرستان به نام والودیا (۱) که مدتهاست از این جهان رخت بربسته، روز یکشنبه به دیدار ما آمد و در مورد آخرین کشف خود در مدرسه صحبت کرد. او کشف کرده بود که خدایی وجود ندارد و آنچه به ما میآموزند ساخته ذهن بشر است. این اتفاق مربوط به سال ۱۸۳۸ بود. به خاطر دارم که برادران بزرگترم به این اخبار علاقه شدیدی نشان میدادند و حتی به من اجازه دادند که در این مباحث شرکت کنم. همه ما خیلی هیجانزده بودیم و این اخبار را بسیار مجذوبکننده و کاملاً ممکن میدانستیم.
همچنین به یاد دارم هنگامیکه برادرم دیمیتری، که آن زمان دانشجو بود، ناگهان شخصیتی مذهبی یافت در تمام مراسم مذهبی شرکت کرد و روزه گرفت و زندگی پاک و اخلاقی خود را شروع کرد، مورد تمسخر من و برادران بزرگترم قرار گرفت و نمیدانم چرا لقب نوح را برایش انتخاب کردیم.
به خاطر دارم که آقای ماشکین پوشکین (۲) که آن زمان رئیس دانشگاه کازان بود، ما را به میهمانی رقص دعوت کرد و سعی داشت برادرم را ترغیب کند تا این دعوت را بپذیرد و به شوخی به او میگفت که حتی داوود پیامبر نیز در برابر صندوق مقدس (۳) از شادی به رقص درآمده است. در آن زمان از شوخیهای بزرگترها لذت میبردم. سرانجام به این نتیجه رسیدم که لازم است دستورات دینی را بیاموزم و به کلیسا بروم، اما نباید آنها را زیاد جدی بگیرم. به یاد دارم که وقتی خیلی کوچک بودم نوشتههای ولتر را مطالعه میکردم، نه تنها از طنز او ناراحت و شوکه نمیشدم بلکه برایم بسیار سرگرمکننده هم بود.
سقوط من در مورد ایمان و اعتقاداتم همانگونه عادی و مانند همه افرادی که سابقهای چون من دارند اتفاق افتاد. به نظر من اکثریت جوانان گرفتار این ماجرا میشوند، آدمها مثل یکدیگر زندگی میکنند. هر کسی با اصولی زندگی میکند. اکنون میتوان گفت که امکان ندارد بتوانیم از زندگی یا رفتار یک فرد قضاوت کنیم که آیا فردی معتقد است یا نه. امروزه نیز مانند گذشته، افرادی که ادعا میکنند پایبند کیش ارتدوکس هستند معمولاً آدمهای کوتهفکر، خشن و بیبندوباری هستند که میخواهند خود را مهم جلوه دهند. در حالیکه در میان افرادی که ادعا میکنند پایبند اعتقادات مذهبی نیستند صداقت، هوش، درستی، خوشاخلاقی و پایبندی به اخلاقیات بیشتر دیده میشود. اصول مذهبی در مدرسه تدریس میشود، دانشآموزان را به کلیسا میفرستند و کارکنان رسمی باید در مراسم مذهبی شرکت کنند. اما فردی که متعلق به جرگهٔ ما میباشد، یعنی کسی که نه به مدرسه میرود و نه دارای کار دولتی است میتواند سالها بدون اینکه حتی به مذهب فکر کند یا به کلیسا برود به زندگی خود ادامه دهد. در گذشته نیز این چنین بوده است.
امروزه نیز چون زمانهای گذشته، مذهبی که به زور آموخته شده در طول زندگی به تدریج ضعیف میشود و فرد از اصولی که در کودکی فرا گرفته جدا شده و در مقابل آن قرار میگیرد، به تدریج این اعتقادات بدون بر جای گذاشتن هیچ نشانهای از زندگی فرد بیرون میرود.
آقای باهوش و درستکاری به نام آقای «س» ماجرای از دست دادن ایمان و اعتقاداتش را اینطور برایم تعریف کرد: «در سن بیست و شش سالگی، هنگامیکه برای شکار رفته بودیم موقع استراحت شبانه طبق عادت کودکی زانو زدم تا دعای عصرم را بخوانم. پس از پایان دعا کردن و هنگامیکه برای استراحت آماده میشدم برادرم پرسید: «هنوز هم دعا میکنی؟» هیچ حرف دیگری بین ما رد و بدل نشد. اما از همان روز دعا و کلیسا رفتن را کنار گذاشتم.» پس از آن ماجرا آقای «س» به مدت سی سال به کلیسا نرفت، دیگر دعا نخواند و در مراسم مذهبی شرکت نکرد. البته دلیل بازگشت او از اعتقاداتش این نبود که افکار برادرش را پذیرفته و در آن سهیم شده یا موضوع را برای خود تجزیه و تحلیل کرده است، بلکه گفتهٔ برادرش چون ضربهٔ کوچکی بر دیواری که خود در حال فروپاشی بود، عمل کرد. سخنان برادرش به او نشان میدهد که قلبش از مدتها پیش تهی از ایمان واقعی بوده و دعا و عبادتش عملی بیهوده است. وقتی پوچی و بیهودگی عمل خود را دریافت دیگر نمیتوانست ادامه دهد.
این اتفاق برای بسیاری از مردم افتاده و میافتد. من در مورد آدمهایی که سابقهای چون خودم دارند صحبت میکنم، مردمی که با خودشان صادقاند نه آدمهایی که با ادعای دینداری در طلب منافع دنیوی خویش میباشند. (این افراد از جمله بیایمانترین مردم هستند چون دینی که برای کسب مال دنیا باشد ایمان نیست.) کسانیکه مثل ما هستند خود را در شرایطی احساس میکنند که پرتو آگاهی و زندگی بنای ناپایدار ایمان آنان را از میان برده است به همین دلیل نیز آن را نادیده میگیرند.
مبانی مذهبی که در کودکی آموخته بودم به تدریج رنگ باخت، این در مورد دیگران نیز صدق میکند با این تفاوت که به علت مطالعه و تعمق زیاد در کودکی خیلی زودتر ایمان خود را از دست دادم. وقتی شانزده سال داشتم از خواندن دعا دست کشیدم و رفتن به کلیسا و روزه گرفتن را به دست فراموشی سپردم. دیگر هیچ اعتقادی به آنچه که در کودکی فرا گرفته بودم نداشتم. اما به چیزی ایمان داشتم که نمیتوانستم بگویم چیست. به خدا ایمان داشتم یا دستکم میتوانم بگویم وجود او را انکار نمیکردم. اما نمیدانستم چهگونه خدایی است. مسیح و آموزشهایش را رد نمیکردم، اما نمیتوانستم بگویم از دستوراتش چه آموختهام.
حالا که به آن زمان فکر میکنم به روشنی میبینم که ایمان من در آن دوره، جدا از غرایز حیوانی زندگیام، ایمان واقعی و کاملی بوده است. اما این ایمان کامل و هدف آنچه بود؟ پاسخ این سؤال برایم روشن نبود. تلاش میکردم تا خود را از نظر هوش و خرد به کمال برسانم به همین دلیل در هر زمینهای مطالعه میکرردم. سعی کردم ارادهام را قوی کنم، قوانینی برای خود تعیین و از آن پیروی کردم. خود را از نظر جسمی به کمال رساندم، با انجام انواع ورزشها تواناییها و قدرتم را افزایش دادم و با تحمل سختیها صبر و تحملم را بالا بردم. از نظر من همهٔ اینها میتوانست تکامل فردی باشد. البته ابتدا هدفم رسیدن به کمال اخلاقی بود، اما بعد به صورت اعتقاد به کمال، در کلی جلوهگر شد. دوست داشتم از نظر خودم بهتر باشم، یا از نظر خدا و در حقیقت از دیدگاه مردم دیگر. به زودی تمایل بهتر از دیگران بودن به صورت آرزوی قویتر، معروفتر، مهمتر و ثروتمندتر از دیگران شدن درآمد.
روزی داستان زندگیم را در آن ده سال جوانی که بسیار عبرتآموز و تأثرآور است برایتان خواهم گفت. فکر میکنم حتماً بسیاری از مردم چنین دورانی را تجربه کردهاند. از صمیم قلب آرزو میکردم آدم خوبی باشم، اما جوان بودم. احساساتی و تنها. به تنهایی در جستجوی نیکی بودم. هر بار تلاش میکردم درونیترین آرزوهایم را به نمایش بگذارم ـ آرزوی اینکه از نظر اخلاقی خوب باشم ـ مورد تحقیر و تمسخر قرار میگرفتم. اما هرگاه تسلیم آرزوهای پست و حقیر میشدم مورد تشویق و تحسین واقع میشدم. صفاتی چون بلندپروازی، قدرتطلبی، خودپسندی، غرور، خشم و انتقام مورد تأیید و احترام دیگران بود. هرگاه تسلیم این عواطف مخرب میشدم شبیه بزرگتران میشدم و احساس میکردم آنها نیز از من راضی و خشنود هستند. عمهٔ پیر عزیزم که پاکترین مخلوق خدا بود و با او میزیستم، همیشه میگفت که تنها آرزویش این است که من با زنی ارتباط داشته باشم. او معتقد بود که زنان باتجربه میتوانند راهنمای خوبی برای مردان جوان باشند. آرزوی دیگرش این بود که من آجودان و ترجیحاً آجودان امپراطور شوم و بالاخره بزرگترین آرزویش ازدواج من با یک دختر ثروتمند و تصاحب جهیزیه فراوان او بود.
یادآوری آن سالها چیزی جز وحشت، نفرت و رنج برایم ندارد. در جنگ افرادی را کشتم، عدهای را به دوئل دعوت کردم تا آنها را بکشم، قمار میکردم و حاصل رنج و زحمت رعایا را بر باد میدادم و تنبیهشان میکردم. فساد، فریب، دروغ، دزدی، مستی، خشونت، قتل… جرمی نبود که مرتکب نشده باشم. با این وجود همواره مورد تحسین و احترام دیگران بودم، دیگران مرا مردی نسبتاً پایبند به اخلاقیات میشناختند.
ده سال به این روال زندگی کردم.
در طول این سالها از سر بطالت، خودبینی و غرور شروع به نوشتن کردم. در نوشتههایم نیز همان راهی را که در زندگیام آغاز کرده بودم در پیش گرفتم. برای کسب پول و شهرت مجبور بودم نیکیهای خود را پنهان و بدیها را به نمایش بگذارم. باز هم در نوشتههایم خوبیهایی را که به زندگیام معنا میداد در زیر پوششی از طنز، بیتفاوتی و سبکسری پنهان کردم. در این راه موفق شدم و مورد تحسین قرار گرفتم.
بعد از جنگ، در آن زمان که بیست و شش سال داشتم، به سن پترزبورگ بازگشتم و به جرگهٔ نویسندگان پیوستم. آنها مرا چون یکی از اعضای خود پذیرفتند و تملق گفتند. حالا دیگر نگاه من به زندگی چون نگاه نویسندگانی بود که با آنها همراه شده بودم، دیگر فرصتی نمییافتم تا به پیرامونم نگاهی بیندازم، به زودی تمامی تلاشم برای رسیدن به کمال از میان رفت. نگرش آنها به زندگی بیبند و باری مرا توجیه میکرد. این افراد، یعنی دوستان نویسندهام معتقد بودند که ما متفکران بهخصوص هنرمندان و شاعران بیشترین تأثیر را بر جامعهٔ خود میگذاریم. رسالت ما آموزش مردم است. آنان معتقد بودند که نباید بپرسیم «من چه میدانم و چه چیزی را باید آموزش دهم؟» چون نیازی به دانستن آن نیست و شاعران و هنرمندان به طور ناخودآگاه آموزگارانند. آنان مرا هنرمند و شاعر بزرگی میشناختند و طبیعی بود که من هم از این نظریه پیروی کنم. منِ هنرمند و شاعر بدون اینکه خودم بدانم آموزش میدادم و برای این کار پول میگرفتم. حالا دیگر همه چیز از جمله غذا و مسکن و دوستان خوب فراهم بود و معروف شده بودم و این شرایط نشان میداد که آنچه به دیگران میآموزم خیلی خوب است.
اعتقاد به معنای شاعری و تکامل زندگی خود، مذهبی بود که من هم یکی از مبلغین آن بودم. چنین اعتقادی بسیار سودمند و خوشایند بود، مدت زمان چشمگیری را بدون هیچگونه تردیدی در صحت و اعتبار این اعتقادات به خوشی سپری کردم. اما در سالهای دوم و سوم در این مورد دچار تردید شدم و سعی کردم در مورد آن بیشتر بررسی کنم. اولین نکتهای که موجب شک و تردید من میشد این بود که چگونه است که مبلغین این مذهب در میان خودشان دچار اختلافات بسیاری میشوند. عدهای میگفتند: «ما بهترین و مفیدترین آموزگاران هستیم و آنچه را مردم لازم دارند به آنان آموزش میدهیم، اما دیگران حقایق را تدریس نمیکنند.» دیگران میگفتند: «نه، ما آموزگاران حقیقی هستیم و شما فقط مشتی دروغ تدریس میکنید!» آنها بحث و مشاجره میکردند و یکدیگر را فریب میدادند و کلاه سر یکدیگر میگذاشتند. بسیاری از همکاران بودند که برایشان اهمیتی نداشت که چه کسی درست میگوید و چه کسی خطا میکند. آنها فقط به فکر دستیابی به اهداف خودخواهانه خود بودند و از کارهای ما سود میجستند. همهٔ این مسائل موجب شد که در دل نسبت به حقیقت ایمان و اعتقادات خود دچار تردید شوم.
وقتی در مورد حقیقت اعتقادات نویسندگی دچار تردید شدم با دقت بیشتری به مبلغان این کیش توجه کردم و متقاعد شدم که تقریباً تمام این مبلغین ایمان، یعنی نویسندگان، افرادی ضداخلاق و بیقید و بند میباشند، اکثریت آنان افرادی بیشخصیت و حتی پستتر از کسانی بودند که در ارتش با آنان کار میکردم. آنان چنان مغرور و از خودراضی بودند که انگار واقعاً قدیساند. اما هیچ نشانهای از قداست و پاکی نداشتند. از این مردم و از خودم منزجر شدم و دریافتم که این مذهب و اعتقادات فریبی بیش نیست. اما با شگفتی تمام دریافتم که علیرغم دروغین بودن این گروه، قادر به چشمپوشی از القابی چون هنرمند، شاعر و استاد نیستم. با سادگی خود تصور میکردم که واقعاً شاعر و هنرمندم و میتوانم بدون اینکه بدانم چه تدریس میکنم به همه آموزش دهم و باز هم به کارم ادامه دادم.
منبع نقد: بخارا , خرداد ۱۳۷۸
http://www.1pezeshk.com/archives/2019/03/confession-leo%e2%80%8c-tolstoy.html