صحرا
صحرا
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

انسان کاغذی

سلام.

من انسانی کاغذی هستم. مطمئن هستم که وقتی به دنیا آمدم، وقتی پرستاری که هیچ چیزش را به خاطر ندارم من را از دنیایی که در آن بودم بیرون کشید، صاحب جسمی از جنس رگ و پی بودم. مثل تمامی انسان‌ها پوست داشتم و گوشت و خون و عصب و سلول. چند سالی هم با آن جسم گوشتی زیستم اما یک روز بر اثر یک اشتباه و شاید هم به خاطر هل دادن‌های مداوم جسمم توسط دست تقدیر به این سمت کشیده شدم، در هر حال یک روز ورق‌ ساکنی زمزمه‌گری من را که از سر کنجکاوی نزدیکش شده بودم را درون خود کشید. از آن روز بود که همانند داستان‌های پریان به افسون انسان کاغذی مبتلا شدم. در دنیای ورق‌ها اسیر شدم. از ورقی به ورق دیگر و وقتی تمام ورق‌ها تمام می‌شد سراغ کتابی جدید می‌رفتم و دوباره از ورقی به ورق دیگر و دوباره و دوباره.

غذاهای کاغذی می‌خوردم، بی اینکه در سودای لذت بردن از بو و بافت و طعم به سر ببرم آنها را می‌بلعیدم. هیچ گاه نفهمیدم که لذت بردن از بوی لیموهای تازه‌ی گِرد، موقع افشانده شدن بر روی ماهی سرخ شده یعنی چه. تردی سیب هنگام گاز زدن و رد آب هلو بعد از گازی که می‌زنی، رقص خیارهای رنده شده با مولکول‌های سکنجبین و سرمای قطب جنوب یخ در بهشت، تشنج ژله با هر لمس کوچک و بوی هندوانه‌ی تازه پاره شده چه معنی می‌‌دهد.

به کاعذها گوش می‌دادم و نگاهم به آنها بود.

سمفونی سوسک‌ها را نشنیدم و جیرجیرک‌های ویولون‌زن را زیر پا له کردم. بارها لذت نوازش شکم لزج قورباغه را از خود گرفتم. سبیل گربه را نکشیدم و جلوی سگی که به جایی بسته شده واق واق نکرده‌ام. از خرگوش‌ها عقب مانده‌ام و با لاک‌پشت‌ها مسابقه نگذاشته‌ام.

به مکان‌های کاغذی می‌رفتم. نفهمیدم برخورد امواج سرد آب با پوست لطیف و جیغی که از سرما و سرخوشی می‌زنی چه لطفی دارد.

تلالو نور مطلای آفتاب بر برگ‌های سبز درختان، رقص برگ با باد را ندیدم. بر روی خاک خفتن و آرزوی رفتن به اعماق زمین و دمی آرام گرفتن، چشمم به کِرْم‌های کِرِمی که با هر حرکت بدنشان موج می‌رفت هم نخورد.

در زیر آسمان نخوابیدم. پرده‌های آبی لاجوردی هنگام طلوع و سرخ هنگام غروب در تئاتر جهان باز و بسته می‌شدند و من حتی تماشاچی تئاتر هم نبودم. سو سوی ستاره‌ها در شب و خنکی مرموزی که بر روی پوست می‌لغزد و باعث می‌شود کنار آتش بنشینی و به صدای جق جق کنده گوش بسپری و خودت را در آغوش حرارت مطبوعش غرق کنی را نفهمیدم.

فقط کاغذ را دیدم. جوهر پس داده‌ی حروفی که مشتی ماشین چاپشان کرده بودند سِحرم کرده بود.

تو هیچ نمی‌دانی. من لب‌هایم را با بوسه‌ی گلی سرخ نکردم. با پروانه‌ها تا به روی گل‌های عروس نرقصیدم. با پرستوها به هیچ کجا کوچ نکردم. تن زمخت هیچ درختی را در آغوش نگرفتم. بر روی مه بعد از باران لیز نخوردم. خود را در کویر دفن نکردم و فرصت آشنایی سلول‌هایم را از شن‌های صحرا گرفتم. قله‌ی کوه را دست کم گرفتم و به بالای برج و باروهای شهر هم سر نزدم. خود را از آسمان خراش‌ها به آغوش معشوق همیشگی دنیا، جاذبه نینداختم. به چشمان هیز تابلوهای نئونی چشمک نزدم و تن خودم را از تن تنه‌زن‌های حرفه‌ای در خیابان دور نگه داشتم. بوی عرق دم کرده به همراه سیگار راننده‌ی اتوبوس در مشامم رخنه نکرد. ویترین مغازه‌ای را که ارزان‌ترین جنسش را هفت جد من هم نمی‌توانسته‌اند بخرند را دید نزده‌ام.

پله‌برقی‌ها را برعکس طی نکرده‌ام و بی بلیط به سینما نرفته‌ام. خود را از دیدن تنبیه طبل‌های یک گروه موسیقی، پرواز دست‌ها بر روی گیتار محروم کرده‌ام. در ورزشگاهی که نمی‌توانسته‌ام توپ را از بازیکن تشخیص دهم با بقیه‌ی هوادارن فریاد نکشیده‌ام.

خداوندا! حتی فواره زدن خون بعد از شکسته شدن دماغ با آن صدای قرچچچچ خشکش را هم ندیده‌ام. اینکه بعد از رسیدن سر انگشتان دو تن می‌تواند دنیا پایان یابد،

لب گزیدن و بستن چشم‌ها، در حینی که تک تک مژه‌ها می لغزند و در جای خود کنار هم‌کیشان خود آرام می‌گیرند و تو دست خواب را می‌گیری و پا به سرزمینی دیگر می‌گذاری،

هجوم دردی که بعد از برخورد گوشتت با فلز خشمگین ماشین احساس می‌کنی،

یا هنگامی که صدای قهقهه‌ی نوزادی که تنش به تن نرم‌تنان طعنه می‌زند را می‌شنوی،

و یا وقتی که قلبت از دردی عمیق تکه تکه می‌شود طوری که فکر می‌کنی که نه، دیگر نمی‌توانی با این درد زنده بمانی،

آن هنگام که قطره اشکی که بعد از گریز از میان مژه‌ها چون رودی پرآب از کویر خشک صورتت گذر می‌کند، با لطافت در راهی پر پیچ و خم پایین می‌رود و ثانیه‌ای بعد، طعم شوری را بر روی لبان ترک‌ خورده‌ات حس می‌کنی،

می‌فهمی که از چه صحبت می‌کنم؟

زنده بودن.

زنده بودن و زندگی کردن.

آه...

معشوق کاغذی من!

من استحقاق حرف زدن از زنده بودن، از زندگی را ندارم. تمام عمر را در میان کاغذها زندگی کردم. ورق به ورق، سطر به سطر، جمله به جمله در بین کاغذهای کتاب‌های مختلف به خیال خودم زندگی کردم. اما حالا که مرگ رو به روی من نشسته، می‌بینم که کلمات جوهری آب می‌شوند و به زمین می‌روند. وحشت زده به دنبالشان می‌دوم تا در خودم حبسشان کنم اما آنها فرار می‌کنند. هراسیده و له شده روی زمین می‌افتم. مرگ به من پوزخند می‌زند و دستش را به سمتم دراز می‌کند. حالا می‌فهمم که تمام این زندگی کاغذی، این سراب که می‌توانی با کتاب‌ها زندگی کنی بدون زنده ماندن بی‌فایده است.

دستم را به مرگ می‌دهم و بلند می‌شوم.

بدرود معشوق کاغذی من! بدرود!

شاید در این دنیا زنده نبودم. انسانی کاغذی اما از حالا به بعد زنده خواهم بود و زندگی خواهم کرد. البته اگر آن دنیایی باشد!!!


ارادتمند یک صحرا.. (شما هم کاغذی هستید؟ چه چیزهایی را را زندگی نکرده‌اید؟ چه چیزهایی را زنده نبوده اید؟ برایم بنویسید. خوشحال می‌شوم بخوانمشان)

1402/6/20

زندگیمرگحال خوبتو با من تقسیم کن
youth is wasted on the young
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید