این روزها درحال خواندن کتابی هستم که در آن به طرز عجیب و حیرت آوری حتی کوچکترین و فرعیترین شخصیتها هم برای خودشان داستانی دارند.
این موضوع از این نظر برایم جالب بود که در این زمانه، شخصیتهای فرعی فقط میآیند و تاثیری در حد خودشان بر روی داستان تو میگذارند و بعد همان طور که ناگهانی ظاهر شده بودند و تو نمیدانستی مبدا حضورشان از کجاست، همان طور هم ناگهانی از داستانت خارج میشوند و به سمت مقصدی که تو از آن خبر نداری میروند و یک دفعه چشم باز میکردی و میدیدی که او نیست. او رفته.
خوبی این شخصیتهای فرعی، این سربازهای کوچک صفحهی شطرنج، این است که جایگزین دارند. اگر یکیشان از صفحه خارج شد باز هم سرباز هست. حدود هفت تا که شاید برایمان شانس بیاورد و نه حالا لزوما مهرهای به اندازهی سرباز بیتاثیر و زود جایگزین. مسئله اين است كه فیل و اسب و رخ هم دو تا هستند و اگر یکیشان از صفحه خارج شد، خب ناراحت میشویم اما یکی دیگر هست. با همان یکی ادامه میدهیم.
اما اگر تو شاه باشی، فقط یک وزیر داری. حالا برنگردید به من بگویید که سربازها هم اگر به آخر خط برسند میتوانند تبدیل شوند به وزیر؛ تا من هم برنگردم و بگویم که ببندید دهانتان را! آنها حتی اگر وزیر هم بشوند باز خون یک سرباز در رگهای چوبیشان جریان دارد. آنها که اصیل نیستند. بدلند. شاید تلاش کنند که در همان بازی به اصالت و قدرت حقیقی وزیر برسند اما هیچگاه نخواهند رسید. هیچگاه.
من اصلا شطرنجباز قهاری نیستم (اگر شک دارید از حریفانم بپرسید) و برای همین نمیدانم مطلب پیش رو را کسان دیگری هم که شطرنج بازی کردهاند حس میکنند یا نه، اما هر گاه در یک بازی وزیرم را از دست میدهم جریان بازی از دستم خارج میشود. افکارم به هم میریزد، در تلههای حریف میافتم و خودم را در هجوم مهرههای سیاه دندان تیزکرده و آماده به محاصرهی من، بیدفاع و تنها میبينم. خيلی تنها، خيلی بیپناه. آن موقع احساس میكنم كه چقدر ضعيف و چقدر كوچكم. هرچند كه شاهم، هرچند كه بر روی سرم تاج دارم، هرچند كه اصلیترين شخصيت داستان من هستم؛ اما مثل عنكبوتی كه در تار خودش گير كرده باشد جز حركات محدود و دانه به دانه و فرار از مهرههای حريف كاری از دستم برنمیآيد. مات شدن يك شاه در حالی كه وزير و ديگر مهرههايش از صفحه خارج شدهاند، برای من تصوير تنهايی محض است و برای همين است كه اين كتاب و خلاقيتی كه دارد انقدر برای من جذاب است.
اينكه هر شخصيت فرعی يك داستان داشته باشد در جهان ما رواست. نه تنها روا كه جهان همين است.
هفت ميليارد آدم در حينی كه شخصيت اصلی داستان خودشان هستند شخصيت فرعی هزاران داستان ديگر محسوب میشوند. اما شطرنجبازان و اكثر نويسندگان در دنيای خودشان، كاری خلاف بر اين میكنند. سربازان با هر حركت اشتباه به بيرون پرت میشوند همان طور كه شخصيتهای فرعی فقط حضور كوچكی در داستان دارند و شاه در حقيقت، همان شخصيت اصلی لامصب است و تمام دنيای شطرنج و داستان حول او میچرخد. كه اگر شاه نباشد ديگر نه شطرنجی هست و نه داستانی.
و آن روز در حين شطرنج بازی كردن با فردی، در اين باره هم صحبت میكرديم كه داستانها گاهی چقدر متناقضند با واقعيات اين دنيا و همين طور دربارهی شخصيتهای فرعی. بازی به نفع من بود تا اينكه با نقشهای ناجوانمردانه، وزيرم توسط اسب سياه حريف، ناكار و در نهايت ناكاوت شد. هنگامی که من در تقلایی بیهوده سعی در احیای وزیرم داشتم، یک لحظه از ذهنم گذشت که چقدر از نبودن وزیر میترسم. چقدر بیوزیر ناتوانم و حتی بیشتر از اینکه نبودن وزیر باعث ترسم شود از وزیر میترسم. از وزير و تاثيري كه بر من ميگذارد.
در آن نقطه فهمیدم که وزیر همان شخصیت مکمل داستانهاست که بود و نبودش چنان تاثیر عمیقی بر داستان و بر شخصیت اصلی دارد که یک حرکت اشتباه باعث میشود که نظم جهان داستان برهم بخورد و از آن مسیری که باید خارج شود. بعد، همان طور که جسد وزیر را کنار خیل کشتهشدگان جنگ میانداختم دنبال اولین وزیر زندگیام گشتم. اولینِ اولین وزیر که با رفتنش توازن دنیایم را بهم زد و دنیای بیقاعده بعدش را برایم به جا گذاشت و درنهايت...
به تو رسیدم. به تو، مسافر همیشگی سرزمینهای گذشته و سایهی بلند همیشه در کنار من.
به تو رسیدم و به طرز ملموسی ناتوانی شدید این روزهایم را و ناتوانی وجودم در هضم ناتوانیهایم را، همه را از چشم اولین روزی دیدم که معنای نتوانستن را فهمیدم و باز به تو رسیدم، ای عزیز دورم!
ارادتمند؛ يك صحرا..
1402/1/15