سلام.
مرگ مقولهی عجیبی است. چند سال است که من دیگر به صورت جدی به آن فکر میکنم. حس میکنم کلمهی چند سال کلمهای با بار معنایی بالاست نه؟ پس بگذارید حرفم را دربارهی چند سال اصلاح کنم. دقیق نمیدانم اما به صورت کلی شاید از اوایل سال نود و هشت تا به الان _یا شاید هم از اواخر آن_ مرگ برایم از آن حالت رمانتیک گونهی دور از دسترس به چیزی تبدیل شد که نسبت به قبل زمان خیلی بیشتری دربارهاش فکر میکردم و حتی پارهای از اوقات او را نزدیک خودم یا اطرافیانم میدیدم. بعد از فوت پدربزرگم در همان اوایل کرونا این حس درونم افزایش یافت. افسردگی نه... اما انزوایی بود که ترس و کرونا برایم ایجاد کرده بود. حالا بعد از این همه فکر به مرگ، نظریهای دارم. اینکه مرگ دو نوع است. مرگ آنی و مرگ تدریجی. مرگ آنی وقتی است که سنتان به پنجاه سال میرسد و کلسترولهای اضافیای که از وعده های چرب دریافت کردهاید به ناگهان با شبیخونی به رگها غافلگیرتان می کند و آن وقت ریق رحمت را سر میکشید.
اما مرگ تدریجی، مرگ با بیماری است. لااقل از نظر من. و سخت است. خیلی سخت. خیلی طولانی. خیلی کِشدار. چیزی است که تو باید تحمل کنی در حالی که میدانی آن بیماری ذرهذرهی وجودت را مثل موریانه میخورد و حالا اگر بیماریات دوره داشته باشد، شاید بشود که بمانی، زندگی کنی و به آن پنجاه سالگی برسی تا کلسترول به سراغت بیاید.اگر هم بیماریات علاج نداشته باشد باید تا آخر عمر با آن بیماری سر کنی. مرگ همانطور که دو بعد دارد، دو جریان را تحت تاثیر قرار میدهد. اطرافیان متوفی و خود متوفی. اکثر افراد به جریان اول تمایل بیشتری نشان میدهند. شاید چون فکر میکنند شاید روزی یکی از اطرافیانشان بمیرد و خودشان به این درد مبتلا شوند. اما امروز فکر میکردم کسی که آن پارچهی سفید را دورش پیچیدهاند و همه به خاطرش سیاه پوشیدهاند چه؟ خود متوفی که قرار است زیر خروارها خروار خاک بخفتد چه؟ به او که دقایقی بعد همانند دیگران فقط اسمی میشد بر روی سنگی و نقشی می شد مثل تمام نقشهای دیگر در بهشت زهرا با حالت غریبی نگاه میکردم. مرگ او تدریجی بود. بر اثر بیماری. پیوند شد و با پیوندش که بس موفقیتآمیز هم بود و داروهای همیشگیاش سالها زنده ماند و زندگی کرد تا اینکه بر اثر یک تصمیم اشتباه از سوی خودش مرد. همه به ما که مثلا خویشاوند نزدیک اوییم تسلیت میگفتند، تعارفی میپرانند که غم آخرتان باشد و چه و چه. اما من که حس میکردم در حال انجام کار اشتباهی هستم، هیچ احساس غمی نداشتم. شاید به خاطر این بود که او را خیلی خیلی کم میشناختم. البته چیزهای کلی را میدانم. مثلا این را میدانم که اهل نقاشی بود و چند تابلو هم از او در زیرزمین خانهی ما خاک میخورد. فیلم هم میدید. زیاد. یکی از پر تکرارترین تصویر از او در ذهن من، آن تصویری است که روی صندلیاش که مخصوص رئسای بزرگ است خم شده و دارد با چند مانیتور رو به رویش کاری انجام میدهد. این را هم میدانم که بیماریاش خیلی او را اذیت کرده بود و از این حیث سختی کم ندیده بود اما چیزی که باعث میشد در خاکسپاریاش، من تا حد زیادی تظاهر به ناراحتی بکنم، این بود که او سختی میکشید و به دیگران هم سختی میداد. با رفتارهایی که به دیگران روا میداشت همه را آزار میداد. انگار فکر میکرد حالا چون من یکی از همان بیماران مادام العمرم، حق دارم هر رفتاری که میلم میکشد با دیگران انجام بدهم و این کار را هم میکرد. البته گاهی اوقات که خودم را جای او میگذرام میبینم اصلا نمیتوانستم یک روز هم جای او بودن را تحمل کنم. داروهایی که همیشه میخورد نوسانات احساسی زیادی را برایش به ارمغان آورده بود و میشد دید که چقدر زندگی سختی داشت. در سنین نوجوانی بیماری لاعلاجی برایت تشخیص بدهند و حتی به خانوادهات بگویند که برایش قبر بخرید که این فرد مردنی است. بعد عمل کنی و پیوند بزنی و همیشه دارو بخوری و هر چند وقت یک بار چکآپ شوی و به خاطر داروهایی که میخوری از خیلی از چیزها مثل ازدواج و یا فرزنددار شدن محروم شوی. برای همین هر چند به او برای سختیهایی که کشیده حق میدهم اما فکر میکنم کاش رفتار او در مقابل ما انقدر تلخ نبود. کاش کمی بهتر بود تا حداقل من با خاطرات بهتری از او یاد میکردم.
دو خاطره که برایم خیلی پررنگ است از او در یادم مانده. یکی از آن خاطرهها زمانی بود که چندین سال پیش وقتی که کمتر از ده سال سن داشتم، شبی به خانهی آنها رفتم و تنهایی آنجا خوابیدم و نمیدانم او چه موضوعی با خانوادهاش در ساعت یازده شب پیدا کرده بود که باعث میشد او عربده بزند و من تمام تن و بدنم در رختخوابی که بودم بلرزد و ناگهان در اتاق با شدت زیادی باز شد و من در تاریکی اتاق دو چشم درخشان را دیدم که با حالت جنون واری به من زل زده بود. این خاطرهی تلخ، باعث شد تا مدتها از رفتن به خانهی آنها سر باز بزنم. اما خاطرهی دیگر که خاطرهی خوشی هم هست، برای زمانی بود که من را به اتاق خود (که همیشه برایم حالت اتاق ممنوعه را داشت) برد و برایم کارتونی گذاشت و چقدر پا به پای من با آن کارتون خندید.
وقتی کار برایش تمام شد، دیگر هیچ کس به فکر او نبود. اطرافیان دور را که حرفش را نزن. شاید به این فکر میکردند که چقدر هوا گرم است یا غذا چه میدهند ما کوفت بنماییم یا مراسم گرفته شده را قضاوت میکردند. اطرافیان نزدیک، شاید تک و توک به فکر او بودند؛ اما اغلبشان دیگر این مرده جز کسی که رفته برایشآن کاربردی نداشت. به فکر پذیرایی بودند و اینکه مثلا مراسم آبرومندانه برگزار شود و یا مثلا در فکر این بودند که کاری نکنند که هزینهی بالایی برایشآن آب بخورد یا هر چیز دیگری.
امروز در حالی که زیر سایبان و در پناه کولرهایی که قطرات آب را به همه میرساندند ایستاده بودم، به قبرهایی نگاه کردم که ما رویش ایستاده بودیم و سایبان را روی آنها بنا کرده بودند. در روی بعضی سنگها ترکهای عمیقی به چشم میخورد. غبار، گرد و خاک و جای پاهایی که این سنگ قبرها به خود دیده بودند را نمیشد شمرد. به اسمهایی که روی سنگها حک شده بود نگاه میکردم: عادله، حاج محمدرضا، فریبا، علی، روشنک و.. به عناوینی که فامیلی آنها را آشکار میکرد: قلیپور، ظفرمند، فتاح، صادقی، منصورفر و... به این فکر کردم که اینهایی که من فقط اسم و نامی میبینمشان، روزی افراد زندهای بودند و در خانوادهای عضو، مثل همهی انسان،ها از غم می،گریستند و دوشادوش شادی لبخند میزدند. افرادی که شاید در آرزوهای دور و دراز خود به سر میبردند و سودای آن را داشتند که جهان خود را در دستان ارادهای خویش به تسلیم وادارند یا شاید هم بی هیچ آرزویی فقط زندگی میکردند تا زندگی کرده باشند. قطعا کرسی یک کار را در اختیار داشتند. خانهدار، دکتر، رفتگر، مهندس، باغبان و.. و شاید به امید این روزها را سپری میکردند که در کارشان پیشرفت کنند.
اما حالا کجا هستند؟
این کسی که مرده، روزی برای خود کسی بوده و کاری در زندگی داشته و یا خالق چیزی بوده یا چیزی را تخریب میکرده و برای خود شخصیت انسانیای داشته، حالا میشود دید که چطور هیچ کاری، مطلقا هیچ کاری از دست خودش بر نمیآید. حتی نمیتواند در همان حال انتخاب کند که در مراسم ختمش چه چیزی بدهند یا چه چیزی ندهند. پس چه چیزی از او باقی میماند؟
آنها رفتهاند. نقش و خطی از خود بر روی بوم این دنیا به جا گذاشتهاند که ممکن است هر رنگی باشد و در یاد هر کس به گونهای ماندهاند. مسئله این است که من میخواهم چه خطی از خود بر روی این نگاره به جا بگذارم؟