سلام.
حتما شما هم با سریالهایی مواجه شدهاید که ناگهان و با سر و صدای فراوان مثل علف های هرز همه جا سر و کلهشان پیدا میشود. کلیپهایشان در قعر اینترنت هم یافت میشوند، سرت را در هر سوراخی میکنی میمی از آن سریال آنجاست و بازیگرهایشان به ناگهان از گمنامی در میآیند و درحالی که روی فرش های قرمز راه میروند مرلین مونرو وار دستشان را برایت تکان میدهند. این سریال ها با همان سرعتی که به معروفیت رسیدند از یادها میروند و فقط تعداد کمی از مردم به یاد آنها میمانند و با همان سرعت سریال جدیدی جایگزین آنها میشوند. در نظر من سریال ما همه مردهایم هم یکی از این سریالها است. یک سریال یک بار مصرف.
یک سال پیش، زمانی که تازه این سریال پخش شده بود من در حینی که در اینستا ول میگشتم به ادیتی از این سریال برخوردم. ادیت آهنگ خوبی داشت که روی صحنههای اکشن چفت شده بود. ادیت قویای بود در حدی که اسم سریال در خاطرم ماند اما نه در این حد که متقاعد شوم این سریال را ببینم. گذشت تا امسال.
چند هفتهی پیش با یکی از دوستانم که به سندروم درآوردن عن سریالهای کرهای مبتلاست در حال صحبت بودیم. البته واقعیت این است که تقریبا تمام مدت او در حال صحبت درباره ی سریال جدیدی که میدید بود و من هم با عباراتی تک هجایی مثل هوم، چه خفن، وای و غیره در مکالمهمان مشارکت میکردم. در یک جای صحبتمان او گفت که هرچند این سریال جدیدش خیلی خوب است اما به پای ما همه مردهایم نمیرسد. به نظرم رسید که اسم این عبارت خیلی آشناست. با دقت بیشتری به حرفهایش گوش دادم. او هم که میدید من به صحبتهایش علاقمند شدهام مثل معتادی که در حال غرق شدن است و چون نمیخواهد خودش تنها غرق شود دست یک نفر دیگر را میگیرد که با او غرق شود، شروع کرد به تعریف کردن از این سریال با پیازداغهای اضافه.
من هم تمام مدت سعی میکردم به یاد بیاورم این اسم را کجا شنیدهام. به محض اینکه به اینترنت دسترسی پیدا کردم، اسمش را سرچ کردم و بعد واکنشم این بود که اِ همون ادیته! چند ساعت بعد که به خودم آمدم پشت مانیتور منتظر دانلود شدن قسمت اول سریال بودم.
همه میدانند که قسمتهای اول خیلی مهمند. قسمت اول همان چَکی است که سریال میخواباند در گوشَت. هر چقدر بیشتر شوکه شوی از اینکه من این چک را از کجا خوردم، علاقهای که به دیدن آن سریال داری افزایش پیدا میکند. البته که ژانرها فرق میکند و شاید اصلا در ژانری چک اول معنی نداشته باشد و ما بوسه ی اول داشته باشیم. یا جیغ اول. یا هر چیز اول دیگری. اما در ژانر چکزن، من سریالی را دوست دارم که چک اول را چنان قدرتمند بکوبد در گوشم که چند دور دور خودم تلو تلو بخورم و پخش زمین شوم و در آخر هم نفهمم از کجا خوردهام.
و بگذارید اینجا واقعیتی را بگویم. قسمت اول این سریال، اصلا چک قدرتمندی به بیننده نمیزند. شاید یکی از دلایلش این باشد که از جای بدی سریال را شروع میکند. در چند دقیقه اولِ قسمت اول ما در پشت بام یک ساختمان کتک خوردن پسری را توسط عدهای قلدر میبینیم. پسر به آنها التماس میکند که بس کنند. اما گوش قلدرها بدهکار نیست. به ناگهان پسر وحشی میشود و در طی درگیری با قلدرها از بالای پشتبام به پایین پرت میشود قلدرها به خیال اینکه پسر مرده از آنجا میروند اما پسر نمرده و تبدیل به زامبی شده است (یوهاهاها چه شروع شوکه کنندهای!!!) پسر به بیمارستان برده میشود. پدرش که نشانههای جنون را هم در خود دارد به آنجا میآید و سعی می کند پسر را بکشد و بعد در حالیکه جنازه را در چمدانی گذاشته به جای نامعلومی ببرد اما بعد میبینیم جنازه پسر در چمدان تکان میخورد و پسر زنده است.
قسمت اول از مستقیم سر اصل مطلب رفتن طفره میرود و میخواهد به ما قطره چکانی دلیل شروع ویروس زامبی را بدهد در حالی که یادش رفته دلیل ساختش این نیست که ما را از روند ساخت ویروس زامبی شوکه کند، دلیل ساختش این است که بگوید چطور عدهای با این ویروس مقابله کردند و تسلیمش نشدند. به هر حال ما در ده قسمت آینده (!) به صورت پراکنده که مثل پارازیت در بین روایت اصلی سریال میآید و عملا هم فایدهای ندارد از روند ساخت این ویروس مطلع میشویم.
معلم علوم دبیرستانی که سابقا در شرکت داروسازی کار میکرده و مدرک ویروس شناسی اش را از دانشگاههای آمریکا گرفته، سعی میکند ویروسی بسازد تا پسرش بتواند در برابر قلدریهای مداومی که در مدرسه به او میشود مقابله به مثل کند. «حداقل بجنگ! یه مقاومتی از خودت نشون بده!» اما پسر میگوید متاسف است. که نمیتواند. که باید هربار از داخل ماشین لباسشوییهای عمومی در حالی که آب و کف به دهانش میرود و میچرخد، به چهرهی چرخان و ریشخندزن قلدرها نگاه کند. هدف مرد این است که کاری کند که پسرش بتواند در جامعه به راحتی زندگی کند اما ویروس از کنترل مرد خارج میشود و پسرش را به جای فردی قوی به یک زامبی تبدیل میکند.
داستان اصلی از جایی شروع میشود که دختری از بچههای مدرسه به خاطر صدایی که از آزمایشگاه علوم میشنود به آنجا میرود و موش آزمایشگاهی معلم علوم که آن هم در نوع خودش زامبی بوده دختر را گاز میگیرد. معلم سعی میکند دختر را حبس کند تا ویروس پخش نشود اما از آنجا که داستان باید ادامه داشته باشد، دختر خودش را آزاد میکند و اول کل مدرسه را به گند میکشد و بعد هم که به بیمارستان میرود تا مراسم گازگیری را آنجا اجرا کند و عملا کل استان را زامبیزده میکند.
یکی از چیزهایی که سریال از آنها رنج میبرد تعداد زیاد روایتهایی است که میخواهد جلو ببرد اما نمیتواند.
یک روایت که روایت اصلی ماست، روایت گروهی از بچههای سال اولی است که موقع حمله ها در مدرسه گیر افتاده بودند و حالا تا آخر قسمت دوازده باید خودشان را به محل قرنطینه برسانند (تازه بین خود اینها هم بیشتر از شش روایت وجود دارد!)
روایت بعد از چهاربچهای است که سال بالایی هستند و منطقیتر. برعکس سال پایینیهایشان که با چک و لگد و البته گاهی اوقات هم نقشه کشیدن خودشان را از شر زامبیها خلاص میکنند، سال بالاییها زامبیها را میکشند. یک روایت دیگر برای پدر شخصیت اصلی و خانم عضو شورا که پایانش به طرز فاجعه آمیزی بد است،
یک روایت سرهنگ ارتشی که مسئولیت این فاجعه و مدیریتش را برعهده دارد،
یک روایت بازپرس پروندهی معلم علوم و افرادی که مثل سوپرمن نجاتشان میدهد که نسبت به بقیهی قضیه ها جنبههای فان بیشتری دارد. روایت دیگر برای دانشآموزی است که درگیر و دار شیوع زامبیها زایمان کرده و با خودش در کشمکش است که کار درست دقیقا چیست (صادقانه بگویم که در حق این روایت اجحاف زیادی شده بود. این روایت میتوانست بار معنایی و احساسی زیادی را برای سریال بیاورد اما خیلی ساده از آن عبور شد)
و در نهایت روایت سه ابرزامبی. یکی از این ابرزامبی ها که قبل از شیوع پادوی قلدرها بوده، با شخصیت دوم داستان درگیر میشود و بعد از این شخصیت شرور ما مثل کنه میچسبد به بچههای سال اولی و از قسمت پنج به بعد، مدام دنبال اینهاست. از یه جایی به بعد این تقابل برای ما خسته کننده میشود. شما شخصیت شروری را تصور کنید که نیتش از شرارت آنچنان مشخص نیست و به خاطر ابرزامبی بودنش هیچ بلایی به سرش نمیآید. تقریبا هر بلایی که بشود گفت سر این آمد اما نمرد. فقط میماند که او را در بشکهی اسید بیندازند که احتمالا هم بعد از رفتن بقیه و در لحظات پایانی قسمت، اسید قل قل میکرد و مولکول های نابود شده شخصیت شرور به هم وصل میشدند و او دوباره جان میگرفت. به هر حال ذات سریالهای کرهای این است که در هر قسمت باید مشکلی باشد که بیننده برای حل این مشکل لازم است قسمت بعد را ببیند. خیالی نیست اما چیزی که کفر من را در میآورد این است که بحران قسمت قبل که به نظر میرسید با کلید کیفی که حاوی بمب اتم است هم باز نمیشود، در قسمت جدید با کلیدی که یک بچهی مهدکودکی از خمیربازیاش ساخته باز میشود. همین قدر مسخره و همین قدر مضحک.
مشکل بعدی این سریال که به خاطر تعدد روایتها شکل میگیرد این است که فرصت پرداخت کامل به تمام شخصیتها و حتی شخصیتهای اصلی هم صورت نمیگیرد. این موضوع باعث میشود که خیلی از قضایایی که فیلمساز به خیال خودش هولناک میآید و بر سر شخصیت درمیآورد از سمت ما با یک خب که چی؟ بزرگ رو به رو میشود. بگذارید یک مثال بزنم. اولین باری که در سال جدید به مدرسهی جدید میروید و با همکلاسیهای تماماً جدیدتان آشنا میشوید چه حسی دارید؟ آخر همان سال چطور؟ تفاوت عمیقی بین این دو حس است که این تفاوت را آشنا شدن با همکلاسیهایتان تشکیل میدهد.
در این سریال به دلیل کمبود وقت نسبت به بقیهی سریالهای کرهای (در کل دوازده قسمت) و تعداد بالای شخصیتها، اطلاعاتی که ما را به قدر کافی با شخصیت آشنا کند داده نمیشود و همین طور شروع بدجای سریال و شروع نکردن از کمی قبلتر از ساخت ویروس باعث میشود ما زمینهی خاصی در رابطه با زندگی شخصیتها قبل از هجوم زامبیها نداشته باشیم. برای همین است که وقتی بهترین دوست شخصیت دوم تبدیل به زامبی میشود آن هم به خاطر اینکه یکی از بچههای سال اولی نمیخواست غرورش جلوی بقیه خرد شود (باید دیده باشید تا بفهمید دربارهی چی صحبت میکنم) ما آنقدر تحت تاثیر قرار نمیگیریم چون آنقدر آنها را نمیشناسیم. پس چرا باید از مردن آنها هر چقدر هم دردناک ناراحت شویم؟ البته شخصیتهایی که در نیمه دوم سریال زامبی میشوند ما را بالاخره اندکی تکان میدهند و با خود میگوییم که چرا او؟ اما در کل، سریال تمام زامبی شدنهایی را که میتوانست منجر به تولید لیتر لیتر آبغورهی خالص از چشمان بینندهها شود را از دست داد.
البته اگر سریالی با این تعداد شخصیت در ژانر زامبی ببینید همیشه یکی از گرههای ذهنیتان این است که حالا چه کسی به سرزمین زامبیت میپیوندد؟ و از حق نگذریم سریال شخصیتهای خوبی را برای زامبی شدن انتخاب میکند. این میتواند نقطه قوت سریال باشد.
و البته از لحاظ فیلمبرداری و قاب بندی و همهی اینها که من هم به اندازهی شما ازشان سر در نمیآورم خیالتان راحت باشد چون این اثر ساختهی نتفلیکس است و معمولا هر محصول تولید نتفلیکس جلوی مربع گزینههای فنیاش یک تیک بزرگ میخورد.
و اما پایان سریال، قسمتی که تمام یازده قسمت قبل را به باد فنا میدهد. کاملا میتوانم حدس بزنم نویسنده و کارگردان و نتفلیکس دور هم جمع شدهاند و فکر کردهاند برای پایان بهتر است که پایانی بسازیم که اگر استقبال شد امکان ساخت سری دوم هم باشد و اگر استقبال نشود که اصلا لیاقت بینندهها همین پایان باز است
در کل، با تمام این چیزهایی که گفتم و چیزهایی که وقت برای گفتنش نبود به این سریال نمرهی ۴/۵ از ۱٠ را میدهم.
خلاصهی تمام حرفهایم این است که اگر مثل من نیمه کنکوری هستید و یا در کل، وقت برای سریال دوازده ساعته ای که معمولی باشد ندارید سراغ این سریال نروید.
اما اگر شما هم به سندروم دوست من مبتلایید (که در این صورت امکان ندارد که این سریال را ندیده باشید) یا به نظرتان سریالی با این مشخصات و این داستان و این مقدار قسمت را می پسندید (دوازده قسمت که هرقسمت تقریبا یک ساعت است) خب، این سریال آنقدر هم بدک نیست. ببینید و امیدوارم لذت ببرید.
این متن حتی در بهترین حالت هم قرار نبود نوشته بشه اما دلم برای نوشتن اینجا تنگ شده بود. ویرگول تبدیل شده به اون تیکه پیتزایی که نه دیگه داغه و نه خوشمزه. اما من هنوز نتونستم رهاش کنن. اینم یه جورشه.
خیلی خوشحال میشم که برای بهتر شدن نوشته هام، من رو با نقدها و نظراتتون یاری کنید. حتی اگه خواستین فقط حسی که نسبت به این متن رو گرفتین به من بگین، بنده بسی کیف میکنم! و اگه این سریال رو دیدین نظرتون رو برام بنویسین.
و اگه قرار باشه از عدد 1 تا 20 به این متن نمره بدید، چه عددی رو انتخاب میکنید؟ با ذکر دلیل در صورت اختیار.
ارادتمند یک صحرا...
1402/5/31