C00p3R
C00p3R
خواندن ۵ دقیقه·۷ سال پیش

پا برهنه در جهنم قسمت دوم

صدایی که گویی از دور دست ها به گوش میرسید زیر کش دار و آشنا ..حمید...حمید جان دستی ظریف به آرامی شانه اش را لمس کرد گویی از دنیای دیگر به جهان فیزیکی برگشته آن هم توامان با ترس چشمانش را باز کرد و درکسری از ثانیه با قامتی راست نفس نفس زنان چهره ی خواهرش سارا را شناخت...

-چی شده حمید داری چیکار میکنی باخودت؟

-چیزی نشده چند وقتی هست خوب نمیخوابم گهگاهی وسط روز خوابم میگیره خودمم نمیدونم چرا

-ولی من میدونم ...

حمید سراسیمه و عصبی میان حرفش پرید:

-میدونی چی؟ باید تمومش کنی اینقد به خودت فشار نیار

-مهم نیست شام حاضره یادت که نرفته قرار بود امشب باهم شام بخوریم

سارا هم مثل همه نگران بود حمید روز به روز با جنون و خشم بیشتری سیگار میشکید و به در و دیوار خیره میشد مانند عاشقی که مرگ معشوق را به چشم دیده باشد سرگشتگی اش هرروز بیشتر میشد قبلا گاهی درحیاط خانه پیدایش میشد گاهی بعداز ظهر ها راهی خانه سارا میشد اما اکنون تشخیص شب و روز هم برایش سخت شده حتی درست به یاد نمی آورد صبح همان روز سارا گفته بود شام امشب را باهم خواهند بود دیگر دل و دماغی هم برای صحبت نداشت خوردن غذا پیشکش. فقط به این فکر میکرد چگونه میتواند بدون اینکه خواهر بزرگتر را دلخور کند به اتاقش برگردد و باز هم از حافظه اش کمک بخواهد تا سرنخی بیابد اما نیروی عجیبی که نمیدانست نامش چیست اورا میخکوب کرده بود و به زور میخواست او را به سمت عادی بودن سوق دهد حتی وقتی از سارا پرسید خبرداری مامان و بابا کی برمیگردن دقیقا نمیدانست چرا سوالی پرسیده که خود جوابش را بهتر از سارا میداند

-حدوده ده روز دیگه

-سپهر نیست پیش باباشه؟

-آره آخر هفته ها پیش محسنه گاهی فکر میکنم باید دست سپهر بگیرم از این کشور فرار کنیم شاید دیگه مجبور نباشم قد هفته ای چند لحظه هم محسنو تحمل کنم

-باباشه حق دارن هم محسن هم سپهر روزی که گوشه این خونه با بابا دعوا راه انداختی که یا محسن با رضایت شما یا محسن و زدن قید این خونه باید به اینجا هم فکر میکردی

-الان داری تلافی میکنی؟ با میخوای جوری برخورد کنی که نپرسم چه مرگته که نه سرکار میری نه از خونه میزنی بیرون نه با کسی حرف میزنی

-هیچکدوم فقط خواستم بگم قرار نیست تاوان اشتباه شما دو نفرو اون طفل معصوم بده

سارا آنچنان خشمگین شده بود که گویی هر آن ممکن است چشمهای درشتش از حدقه دربیایند ظرفه های غذا را برداشت

-بهتره جای بازی بازی کردن با غذات بری به خل بازیت برسی ...

هرچه جمله طولانی تر میشد لحن سارا خشن تر و صدایش بلندتر میشد گویی رسالت آن کلمات بلندتر کردن صدای سارا بودند

-.. تقصیر منه که اومدم ببینم چه مرگته....

حمید محجوب تر و ساکت از هر زمانی قدم های بلند به سمت پله هایی برمیداشت که درنهایت به اتاق کارش شاید هم بهتر باشد بگوییم اتاق فکرش ختم میشدند و فقط چند لحظه بعد صدای سارا از دور دست ترین نقطه خانه به گوش میرسید و حمید درحالی که سیگاری روشن میکرد خودکاری برداشت تا به یادداشت تمام آنچه در خاظرش بود ادامه دهد:

اردیبهشت 96 فقط یکی دو ساعت از شروع همکاریم با تیموری میگذشت که دقیقا در میانه ی راه یک پرونده عجیب بودیم دانشجوی سال دوم شیمی دانشگاه تهران با 2 زخم عمیق به قتل رسیده بود گزارش پزشکی قانونی عجیب بود 2 زخم عمیق روی گردن دختر بیچاره تمام خونش آن هم درحالی که از پا آویخته شده بود تخلیه کرده بود چندساعت بعد جسد در یک سطل زباله پیدا شد.ذهنم درگیر عکس ها و گزارش پزشکی قانونی بود که تیموری با همان لحن تلخ و بی روحش رشته افکارم را درید:

-خونش از بدن خالی کرده پزشک قانونی میگه تو یه جای گرم نگهش داشتن اونم تقریبا 24 ساعت درحالی که واسه خالی کردن خونش کمتر وقت نیازه از اون طرف از بافت بدنش مشخصه توی دمایی بالاتر از دمای اتاق بوده مثل یه ایوون یا در کل سایه هیچ اثری از تجاوز ضرب و شتم و... نیست هیچی فقط یه چیزی برای بیهوشی بهش تزریق کردن یه چیزی شبیه بتادین...

-کتامین اینجا نوشته

-آره همون توهم زا هم هست جالبه دختر بیچاره رو لباساش درآوردن کشتنش بعد بدنش تمیز کردن لباس تنش کردن انداختن اینجا کار یه آدم عادی نیست قاتل داره میگه من حالیمه

صدایش کمی حزن و اندوه به خود میگیرید کمی هم درماندگی! شاید واقعا دلش برای دخترک سوخته بود چند لحظه مکث کرد بعد گفت:

-.....فقط میترسم ادامه دار باشه این قتلها گفتم امشب به خونوادش خبر بدن

درحالی که با پوزخند تمسخرآمیزی به من زل زده بود این را گفت چرا باید چنین کاری میکرد این هم از اولین حرکت عجیب آقای پرحاشیه درحالی که از تعجب و خشم چشمانم گرد شده بود گفتم :چرا؟

پیش از آنکه جوابی بشنوم ماشین را کنار پارک کرد و گفت الان میفهمی و پیاده شد بدون اینکه بخواهم بدانم کجا میرود شروع کردم به خواندن ادامه گزارش همه چیز دقیقا مطابق حرفهای تیموری بود هیچ اثری از قاتل در هبچ جای جنازه نبود ! همه چیز در ذهنم میچرخید از یک قتل احمقانه ناشی از احساسات تا یک پارانویای عجیب تقریبا مطمن بودم حرفهای تیموری درست است و با یک جانی به تمام عیار طرفیم از سویی دلم میخواست اشتباه کرده باشد در همین افکار بودم که وارد شد و یک بسته کاغذی به من داد !چندعکس که گویا مربوط به مقتول بود اکثرا دسته جمعی و چند عکس تکی پسرها و دخترهایی که به نظر میرسید همکلاسی ها و دوستان مقتول باشند و بعد هم ادامه داد:

-اینا عکسهای مهمیه تو گوشی موبایلش بود یه نگاهی بهشون بنداز آدمها رو به ذهنت بسپار قراره بریم دانشگاه برای پرس و جو فقط حواست باشه سرور مشفق کشته نشده بلکه ناپدید شده...

دیگر طاقت نیاوردم با لذتو آب و تاب خودنمایی کند و تصور کند نبوغش را به رخ میکشد دیگر خبری از آرامش صبح نبود گفتم:

-میشه قبل از اینکه نبوغتون رو به رخ من بکشید بگید دقیقا داریم چیکار میکنیم شاید کمی فقط کمی بفهمم

-جسد نزدیک دانشگاه پیدا شده از طرفی مقتول به قاتل اعتماد داشته که گذاشته اینقد بش نزدیک شه تا بتونه چیزی بهش تزریق کنه مشفق خونواده پول داری نداره چیزی هم ازش دزدیده نشده حتی گوشی موبایلش پس انگیزه قاتل مادی نبوده آدم هم برای کشتن یه غریبه انگیزه نداره حداقل اگر آدم باشه نداره دختره هم تهرانی نیست قاعدتا حلقه اول دوستاش به همون دانشگاه ختم میشه پس منطقی ترین راه اینه بریم دانشگاه بقیه اشم رسیدیم برات توضیح میدم

......

پایان قسمت دوم

پابرهنه‌درجهنمکوپرجنایتداستان‌جنایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید