ساعت 17:57 بود ولی هنوز کسی نیومده بود. از 30 نفر قول گرفته بودم که ارائه ام رو بیان. روز ارائه هم به اکثرشون یادآوری کرده بودم. 3 دقیقه دیگه میشد ساعت 6 بعد از ظهر؛ زمان ارائه من. توی اتاق قدم میزدم. خسته شده بودم ازینکه همه چیز رو چک کرده بودم. از موس گرفته تا تنظیمات لپتاپ و تی وی، همه رو شاید ده بار تغییر دادم و جابجا کردم تا فاصله مناسبی از من داشته باشن.
الان ساعت 6 شده. میشه گفت 50 درصد بچه ها اومده بودن. انگاری که همه با هم قرار داشتن که رأس ساعت 6 بیان داخل. شرکت ما، سه تا بنیانگذار داره که دو تاشون ارائه من رو حاضر بودند.
قرار بود توی این ارائه بترکونم. تمام قوا برم جلو. با تمام مهارت ولی نظرم عوض شد. یعنی وقتی بهم بعد اخراجم یه فرصت دیگه دادند (رجوع کنید به پست قبل) این ارائه تو نظرم کمرنگتر شد. انرژیم رو پخش کردم که تا آخر اردیبهشت بکشم. به فایل ارائه هم دست نزدم تا شب قبلش. با این حال ...
ارائه ی خوبی بود. با داستان شروع کردم. ابروهایی بالا بردم و مردمک هایی گشاد کردم. دست هایی زیر چانه قرار دادم و کمرهایی به جلو قوزاندم (مطمئن لفظ درستی باشه، خخخ).
البته در این حین سکوتهای سنگینی هم بود که نتونستم تعبیرشون کنم. همین ها باعث می شدند چند لحظه شک کنم به وجود خودم توی جلسه. انگار همه مات فکری شده بودند که از دنیای اطراف غافل شون کرده.
از ارائه زیاد نمیگم فقط همین که در مورد تخصصم (copywriting) بود و به صورت سبک آزاد (free style) اجراش کردم. میتونید فایل پاورپوینت رو از اینجا ببینید.
الان، فردای روز ارائه هست. بچه ها رو میبینم. من همون آدم قبلیم و اونا همون آدمایی که میشناختم. ولی انگار بین مون خاطره و احساس مشترکی درست شده. صمیمی تر رفتار می کنند، قبل از نظر دادن بیشتر تأمل می کنند و از نظراتم فرار نمی کنند.
روی میزم رو نگاه میکنم. تصویر روی پست، عکسیه که توی تمام مدت ارائه جلوی صورتم بود. هر بار نگاش میکردم یک لبخند میزدم و حالم بهتر می شد. انگار من بودم که تلاش میکنه خودش رو بزرگ جلوه بده و در همین حال می دونه روزی که به پتانسیل نهاییش برسه، دیگه نیازی نداره توانایی هاش رو برای کسی اثبات کنه.
این متن رو هم مثل من قبلی، به سبک نوشته آزاد رفتم.
با خاطرات من همراه باشید شاید تونستم با شما هم احساسی رو شریک شم و بیشتر به هم نزدیک شیم.