همین الان که دارم می نویسم چیزی از درون با سکوت به من زل زده است.
میخوام از بحث داغ دیشبم با مهرداد بنویسم ولی انگار که دیگه اهمیتی نداره. انگار حضورم سبک شده. نیازی نمیبینم که بنویسم تا دیده شوم.
آرامش درونم رو متلاطم کرده. انگار باید کاری کنم ولی نمیدونم چکار.
دست میبرم به درونم و گره ای رو باز میکنم ولی انگار نه انگار. نه شادم نه غمگین. آرامم و متلاطم.
الان که دارم متن رو می نویسم دلم میخواد یک باد بیاد و منو با خودش ببره. برم به بالای سر مردم مشکل دار و بدون لبخند بهشون زل بزنم. بهشون بفهمونم که اینقدر اهمیت ندن به قضایا، که بگن :" که چی؟!"
میخوام برم در خونه ی آدمای پر مشکل و "بدبخت" بسط بشینم. بگم: که چی بشه؟
اینجاست که یک سیلی رسیده میخوابم توی گوشش که بیدار شه.
داد بزنم که آرامش رو باید از خودت یاد بگیری. آرامش رو باید پیدا کنی درون خودت. نه دور و برت. بگردی و بگردی درونت رو. ببینی چی آرومت میکنه.
اینجا با یه بشکن مثل جن ها دود شم برم هوا. آخه مگه من مسئول هدایت مردمم. بخدا همین که دارم تلنگر میزنم به آدما کلی از انرژی و روحم رو خسته میکنه. میخوام قضیه دیشب رو بگم که چقدر فرسایشی بحث میکردیم و نا امیدتر میشدم از ادامه حرف زدن......
ولی الان وقتشه که فقط به کارها و عادت های روتین برسم و با پلی لیست آروم اسپاتیفای حالم رو آروم نگه دارم.