سناریوی اول: کتاب ها جلومه، برنامه ریزی هم کردم. ولی نمی تونم برم سراغ خوندنشون...
سناریوی دوم: دو روز تا امتحان مونده، 200 صفحه رو باید بخونم. ولی دلم نمی خواد.
سناریوی سوم و چهارم رو خودتون اضافه کنید.
بقیه روی من اسم "دقیقه نودی"، تنبل، حواس و پرت و چیزای دیگه میگذارند. ولی چیزی که برای خودم من همیشه سوال بود اینه که چرا خیلی جاها انگیزه و اراده ام روی هم منطبق نمیشن. یه سری کتاب خوندم که چطور میشه اراده رو تقویت کرد، ولی جز راه حل های کوتاه مدت جواب دیگه ای نگرفتم.
مشکل اصلی من این بود که فکر می کردم تنهام. همش فکر می کردم این مشکل فقط برای منه و من یجورایی خرابم. بدتر اینه که آدمای اطرافت نتونند درکت کنند و با حرفاشون بیشتر بهت احساس تنهایی بدند.
الان که دارم این مطلب رو می نویسم می تونم بگم به جواب نسبتا خوبی راجع به این مساله رسیدم و خوشحالم که میتونم با شما در میون بذارمش:
مسئله آنچنان هم دشوار نیست. قضیه از اونجا شروع میشه که ما دو مغز احساسی و منطقی داریم. این دو مغز توی ماشین انسان نشسته اند و دارند با فرمان اراده و تصمیم، ما رو توی زندگی جلو می برند. اکثر آدما فکر می کنند که مغز منطقی پشت فرمون نشسته و مغز احساسی کنارش روی صندلی نشسته و گاهی نظر میده. ولی قضیه برعکسه؛ مغز احساسی فرمون رو محکم چسبیده و مغز منطقی گاهی نظراتی میده که باعث کفرش شدن راننده و رانندگی بدتر اون میشه. حتما خاطراتی دارید که با سرکوب خود و احساساتتون خواستید کار مهمی انجام بدید ولی آخر سر احساس بدتری گریبان گیرتون شده.
حالا چرا به این دو مغز پرداختیم؟ آخه مغز منطقی تشخیص میده چکاری خوبه (و باید انجام شه) و مغز احساسی میبینه که دلش میخواد این کار رو بکنه یا نه (میلش میکشه!)
اینجاست که معلوم میشه این دو مغز نسبتا دوست چقدر در سرنوشت مون نقش دارند!
حالا دوباره به خاطراتی فکر کنید که خودتون و احساساستون رو سرکوب کردین، انگار که مغز منطقی دست برده که فرمون ماشین رو از دست مغز احساسی بگیره ولی فقط اوضاع رو بدتر کرده.
اگه این راهکار رو قبلا خودم کشف نکرده بودم می نوشتم که کاشف اصلیش مارک منسونه (نویسنده مورد علاقه ام) که توی کتاب Everything is F*cked این موضوع رو بیان میکنه. ولی واقعیت اینه که نه من نه جناب منسون، کاشف این جواب نیستیم. هر کسی که مدتی در خود تأمل کنه به همین جواب میرسه.
همدردی به مغز احساسی؛
بهترین کاری که مغز منطقی میتونه در جواب نق ها و لجبازی های مغز احساسی بکنه اینه که باهاش همدردی کنه؛ چرا که همه ی این لجبازی ها (احساسات منفی) از درون خودمون میاند و مهم هستند. کار صحیح اینه که به جای سرکوبی احساسات (ایجاد احساس منفی بیشتر) با همدردی احساسات مون رو درک کنیم و با مغز احساسی مون معامله کنیم؛ مثلا بگیم حاضریم کاری که میخواد رو بکنیم به شرطی که یه کار دیگه هم بکنیم که میلش نمیاد.
دقت کنید که احساسات دائمی نیستند و برای شناخت و معامله با مغز احساسی مون قدم های کوچک برداریم و به هیچ عنوان عجله نکنیم. این پروسه زمان بره ولی نتیجه اش پیدا کردن یک دوسته عالی و زیباست که درون هممون وجود داره.
سلام مغز منطقی
چطوری؟ اوضاع کار و زندگی خوبه؟
ببین، میدونم که الان مغز احساسی داره یه جای زندگی رو خراب میکنه. شاید توی رابطه عشقی گیرت انداخته. شاید توی مسائل کاری آزارت میده. شاید هزار تا سناریوی دیگه که باعث میشن حس کنی کنترلی توی زندگیت نداری و امیدت رو از دست بدی.
اما مغز منطقی گوش کن، تمام اون چیزایی که باعث میشن از مغز احساسی متنفر شی، تمام اون احساسات، نیازها و کارهای سرخود؟ تو باید یه راهی پیدا کنی که با تموم اون کارا همدردی کنی. چون تنها زبونی که مغز احساسی میفهمه همدردیه. مغز احساسی یه موجود حساسه که از احساسات خودت تشکیل شده. کاش قضیه این طور نبود و میشد به سادگی با دو تا جمله منطقی قانعش کنی، ولی اینطور نیست....
ادامه این نامه رو توی یک پست دیگه میارم.
بیایم دست خودمون رو بفشاریم و خوشحال باشیم که امیدی هست. که از دور میشه به فرمان ماشین زندگیمون جهت بدیم و مطابق میل مون حرکتش بدیم.
کافیه دست دوستی دراز کنیم و شروع کنیم به شناخت بیشتر خودمون و احساساتمون.