سجاد زوار
سجاد زوار
خواندن ۷ دقیقه·۷ ماه پیش

ابرقهرمان بدون شنل

خیلی وقته میخواستم با این نگاه این متن رو بنویسم و منتشر کنم. اما زمان نمیذاشت، مثلا همین متن قریب به ۱۰ روز طول کشید تا خُرد خُرد بنویسم.


این روایت از قصه‌ی زندگی خودم هست، چیزایی که دیدم و شنیدم. این نوشته، یک روز از ماست، یک روز کاملا عادی. شاید کمی طولانی نوشته باشم اما امیدوارم بعد از خوندنش بیشتر به خانواده‌مون عشق بدیم و حواسمون بهم دیگه باشه.
‌‌
ما مردها، صبح زود وقتی همه اعضای خانواده خواب هستن از خونه می‌زنیم بیرون، پله‌های ساختمون، همسایه‌ها، کوچه و نفس عمیق از هوای خنک بهاری و تمیزِ اول صبح، پیاده روی بدون دردسر، رسیدن سر خیابون ماشین سوار شدن، گپ و گفت با راننده، بدون مزاحمت کسی چک کردن شبکه‌های اجتماعی، پادکست گوش دادن، فیلم دیدن، زنگ زدن و هماهنگی کارها، رسیدن به محل کار و احوالپرسی با همکاران و خوش و بش کردن و کار و کار و کار. حرص و جوش خوردن، فکر و خیال کردم، کمی خنده، کمی موفقیت، کمی شکست و چشم بهم زدنی غروب و خسته از روز برمیگردی سمت ترمینال سوار تاکسی میشی و بدون اینکه به چیزی فکر کنی در و دیوار و خونه خیابون و آدم‌ها رو میبینی تا از خستگی روز خوابت ببره یا نبره و برسی به خونه. قبل از رسیدن به خونه یه نفس عمیق برای اینکه روز تخیلی و سگ دو زدنت رو بزاری کنار و وارد خونه بشی. زن و بچه‌ رو میبینی می‌شینی رو مبل، چایی میریزن برات، کمی هم با بچه‌ها بازی میکنی، شام میخوری، سفره جمع می‌کنی (اگه جنازه نباشی) ظرف‌هارو بشوری و نشوری، دوباره بچه‌ها از سر و کولت بالا برن، باهاشون بخندی، دعواشون کنی، خرابکاری کنن و نکنن و در نهایت تهش دو ساعت بعد (شاید) قبل ازین که بچه‌ها خوابیده باشن و نباشن مجبوری بخوابی تا صبحش بتونی این تن رو از رختخواب بِکنی و روز از نو و روزی از نو.

من که نمیتونم به جای مادرها اینجا بنویسم، اما چیزایی که میبینم و درک کردم رو میگم.
حالا مادر بودن.

صبح در حالی که داری زینب رو تو گهواره تاب میدی، چشمامون پف شده از بی‌خوابی شب قبل، میبینی مرد خونه، پا میشه می‌ره دوشش رو میگیره بدون دغدغه (و تو دلت میگی خوش به حالش) و میره سرکار، تو میمونی و خستگی نخوابیدن دیشب و دیروز و روزهای قبل. یه نگاه به خونه میندازی، ریخت و پاش، ظرف‌ها روی سینک مونده، اسباب‌بازی‌ها ولو رو زمین، آشغال‌هایی که باید دیشب می‌رفت دم در ساختمون و نرفته، لباس‌های کثیف کنار لباسشویی و... چشمارو میبندی و میفتی رو تخت، تا چشمات میاد گرم خواب بشه، فاطمه از خواب میپره، صدا میکنه که خیس کردم، باید جسم رو از رخت بِکَنی خانوم رو ببریش دستشویی بشوریش نجاستش بره، لباسشو عوض کنی، بیای کنارش دراز بکشی تا خوابش ببره. هی میخوابی بیدار میشی شیر میدی. تا لحظه‌ای خوابت ببره فاطمه هی با لگدهاش از خواب بیدارت میکنن، میکشونیش یه وری، میخوابی، بعد نیم ساعت زینب خواب میبینه بیدار میشه، میخوابونیش، میخوابی فاطمه بیدار میشه میگه تشنمه و همین لوپ ادامه پیدا می‌کنه تا ۱۰ - ۱۱، بالاخره یکیشون بیدار میشه و دیگه نمی‌خوابه. اونجاست که تازه میفهمی هنوز خستگی از تنت در نرفته که یه روز دیگه شروع شده. پا میشی، اسباب‌بازی‌هارو جمع میکنی، صبحونه آماده میکنی، ظرفارو میشوری، مراقب باید باشی اون بچه این یکی رو له نکنه، نخورتش، گازش نگیره، یه جوری هم باید مدیریت کنی که مثلا عکس‌العمل نشون ندادی! به زور یا به خوشی صبحونه اینو میدی، آبجوش و شیرخشک برای زینب، شیر که خورد زدن به پشتش و آروغ گرفتنش، تازه اگه فاطمه گیر نده که اونم میخواد آروغ آجیش رو بگیره! و البته اگه زینب بخاطر رفلاکس معده‌اش روت بالا نیاره. بعد فاطمه میگه بیا بازی در صورتیکه هنوز خونه کثیفه و باید جاروبرقی کشیده بشه، میای تو آشپزخونه میبینی دوباره یه عالمه ظرف جمع شده، لباسارو پهن می‌کنی خشک بشن، فاطمه میگه بریم بازی، میری بازی کنی میبینی کل اسباب‌بازیشو خالی می‌کنه رو زمین، شروع می‌کنی باهاش بازی کردن که زینب گریه میکنه، ازینور فاطمه میگه نه بریم نقاشی بکشیم، هم زمان که داری زینب رو آروم می‌کنی با اولی نقاشی میکشی. خلاصه همین روند ادامه پیدا می‌کنه تا ناهارو بعد ناهار اگه بشه نیم ساعتی بخوابن و تو بتونی گوشی دستت بگیری ببینی دنیا چه خبره. دو تا کلیپ میبینی فاطمه بیدار میشه و نعره‌زنان دلتنگ باباشه و میگه زنگ بزنم بابا، زنگ میزنم به باباش میگه الان بیا خونه. الان بیا. الان. همین الان. داد میزنه و گریه و قطع کردن گوشی. حالا باید با چهل تا ترفند مادرانه آرومش کنی، چند دقیقه‌ای میگذره، دل درد زینب شروع میشه، شربت و بغل و راه بردن و کمردرد و دست درد و ...، اینجای داستان کم کم سردردت میاد سراغت، چیزی که توقعشو نداشتی و نمیتونی قرص بخوری چون داری شیر میدی و رو بچه تاثیر میزاره، در همین حین بچه‌ی اول میاد میگه آجی رو بده من آرومش کنم، بغلش کنم، صدای گریه‌ها می‌ره بالا و خسته و بغض‌کنان می‌شینی زمین و مدیریت دوتاشون رو می‌کنی تا هم آروم بشن هم با سردردت کنار بیای، میگذره و میبینی غروب شده و باید شام بزاری، میری سمت گاز و وسایل آشپزخونه که فاطمه رو میبینی که گوشت کوب رو برداشته داره میاد سمت زینب، میگی این چیه!؟ میگه می‌خوام برم پیش آجی. بگیر نگیر بگیر نگیر گریه و ... خلاصه می‌شینی تو آشپزخونه و با فاطمه غذارو درست می‌کنی البته به این راحتیا نیست و در چشم بهم زدنی میبینی آشپزخونه رو زیر و رو و کثیف کرده. سعی میکنیم با کمک همدیگه تمیز کنی، میری سمت ظرفشویی که چهارتا بشقابا رو بشوری که فاطمه رو میبینی از اُپن میاد بالا کنار سینک، شروع می‌کنه به ظرف شستن و خیس کردن خودش و آب‌بازی، باهاش مجبوری کنار بیای و.... . یه جایی هم میبینی باید بری خرید، داستان شروع میشه و لباس پوشوندن بچه‌ها، کدوم لباس‌هارو تو میخوای کدوم رو اون میخواد و آماده کردنشون، دستشویی رفتنشون، دمپایی بپوشه یا کفش که میبینی رفته چکمه زمستونشو برداشته اصرار که اینو بپوشه هوا گرمه این برای زمان بارون‌و برفیه، پایین رفتن پله‌ها به کنار که فاطمه تو پارکینگ پلاسماکارش رو میبینه و اصرار که با اون بیاد خرید! بتونی بپیچونیش نتونی با اون میاد و مراقبت از بچه‌ها تو کوچه خیابون و رسیدن به میوه فروشی، خریدهارو جمع می‌کنی و پرداخت و بعد گیررررر فاطمه که بادمجون هم بردار میخواد امشب بادمجون درست کنه! برگشتنی هم تو حیاط ساختمون مجدد پلاسما بازی کنه. تنهایی که طبعا نه! با همکاری من و خواهرش. پنج دقیقه ده دقیقه نیم‌ساعت بالاخره خانوم راضی بشه و نشه پله‌هارو میخوایم بریم بالا به سمت خونه که میبینیم فاطمه خانوم رو پله‌ی اول نشسته میگه: خسته‌ام! بغلم کن. حالا زینب بغلم، میوه‌ها دستم، فاطمه رو باید راضی کنم نکنم که بریم بالا، رسیدن به خانه همانا و غذا پختن و بازی کردن و تا بالاخره آقا میرسه خونه، چند دقیقه‌ای نفس میکشم چون مشغولشون کرده، دردسرهای سفره پهن کردن و شام خوردن و کثیف کردن به کنار. زمان میگذره و آقا بعد دو سه ساعت جنازه میفته تو رختخواب میخوابه، من موندم و زینب که دل‌دردش شروع شده و فاطمه که خوابش نمی‌بره. با هر مصیبتی شده زینب رو میخوابونم و فاطمه رو پام لالا. ساعت شده ۱۲ شب، موبایل رو بر میدارم کمی میچرخم ذهنم باز بشه. فاطمه خواب میبینه، دل دردش دوباره میاد سراغش، میخوابونم، خودمم میگیرم میخوابم، یادم میفته امروز باید میرفتم کلاس، نرفتم، آه میکشم، زیر پتو بغض میکنم، گریه میکنم، آروم گریه میکنم کسی بیدار نشه، سرم هنوز درد میکنه، خسته شدم، تفریحی نداشتم، به فردا فکر میکنم، خستگیم دوچندان میشه و بچه‌هامو میبینم فاطمه این‌بار خواب دیده ولی لبخند میزنه قربون صدقه‌اش میرم، فاطمه غلت میزنه میاد بغلم میکنه، صورتش رو به صورتم میچسبونه و همون دستای کوچیکشو میزاره رو صورتم، خداروشکر میکنم، می‌خوابم... به امید اینکه شاید دو ساعتی بدون مشکل بتونم بگذرونم...

پی‌نوشت:
- این روایت، به این معنا نیست که زندگی همه‌ی آدم‌ها اینطور هست. قطعا بهتر و بدتری وجود داره.

- این روایت فقط از یک نگاه نوشته شده، قطعا لذت‌های خاص در لحظه لحظه‌ی زندگی وجود داره که خستگی جسم و روح و عصبانیت‌ها رو در خانواده رفع و حل می‌کنه. مثل خنده‌های خانواده. مثل بغل کردن. مثل کمک کردن های اعضای خانواده. مثل درک کردن همدیگه. مثل بعضی از کلمات و حرکات شیرین بچه‌ها و...

- زندگی بالا و پایین داره، خنده و گریه داره، سختی و آسونی داره، فرود و صعود داره، جنگ و صلح داره، فهمیدن و عشق ورزیدن و خواستن و نخواستن داره. بود و نبود داره. زندگی همینیه که داریم میگذرونیم، همین لحظه‌هایی که داری این متن رو میخونی، همینکه همه‌ی اعضای خانواده وظایفشون رو بدونن و برای آرامش همدیگه کمک کنن. زندگی همینه. شخصا قطعا رشد در زندگیم رو مدیون همسرم هستم و خوشحالم که دارمش.

زندگی متاهلیپدر و مادرخانوادهشبکه‌های اجتماعی
| علاقه‌مند به کسب و کارهای نوپا |
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید