چند وقتی است با موضوعی سر و کله میزنم در حوزۀ انگیزه در آموزش و تربیت. در یکی از مقالاتِ این موضوع به مطلبی برخوردم که یکی از ایدههای ذهنی من را تایید میکند. آن ایده به ظاهر خیلی ساده است ولی من رد پای مشکلزا یا راهگشایش را در زندگیِ خودم و دیگران میبینم. یکی از مسائلی که همه ما کم و بیش با آن درگیریم این است که خانواده، مدرسه، محیط کار، جامعه، مشاورها و توصیهکنندگان دینی و اخلاقی، مثل اساتید و سخنرانهای مذهبی و غیرمذهبی، چالشها، اهداف یا ماموریتهایی را تعریف میکنند که قابل دستیابی نیست، یا حداقل بسیاری از آدمها امکان و استعداد غلبه بر آن چالش را ندارند یا اصلاً یک پرده بالاتر میخواهم بگویم لازم نیست که همه بر آن چالش غلبه کنند!
بگذارید برای اینکه کمی منظورم از چالش و ماموریت واضحتر شود خاطرهای تعریف کنم. فکر میکنم اولین روزِ کلاس اول دبیرستان بود که ما را در نمازخانۀ مدرسه جمع کردند. تغییر مقطع داده بودیم و همۀ ارکان مدرسه این مطلب را برایمان بزرگ جلوه میدادند. سخنران آن جلسه مدیر دبیرستان بود. آقای مدیر گفت: «از الان به بعد باید از لحظه لحظه عمرتان بهترین بهره ببرید؛ اگر میخواهید موفق شوید بیایید و یک قراری با خودتان بگذارید! دیگر سمت تلوزیون نروید و کلاً از زندگیتان حذفش کنید!" داخل پرانتز بگویم که آن روزها شبکههای اجتماعی و ابزارهای صوتی تصویری اینقدر در دسترس نبود و تلوزیون و سریالهایش تقریباً تنها چیزی بود که وقت آدمها را پُر میکرد.
به نظر من این از نمونه چالشهایی است که اصلاً عملیاتی نیست و فقط حس شکست و سرخوردگی به افراد القا میکند! بله؛ شاید تعداد کمی از آدمها باشند که اصلا سراغ تلوزیون و فیلم و گوشی و شبکههای اجتماعی و... نروند و از وقتشان استفادۀ دیگری بکنند، مثلاً درس بخوانند، کتاب و مقاله بخوانند و... ولی آنها استثنا هستند! اغلب آدمها در خانهشان تلوزیون هست، گوشی به دست هستند، آدمهایی که با آنها زندگی میکنند از آن استفاده میکنند و راجع به مطالبی که میخواندهاند و دیدهاند حرف میزنند و با دیگران معاشرت میکنند و... .
فارغ از اشکال کلی که به این ایده میشود گرفت و با فرض درستی این آن که کنار گذاشتن تلوزیون به طور کلی کار خوبیست، این چالش برای خیلیها اصلاً قابل دستیابی نیست. در زندگی باید چالشهایی تعریف شود که قابل دستیابی باشد و اِلّا انگیزهها میمیمیرند و نه تنها خود آن چالش که خیلی چیزهای دیگر به فنا میروند. حرف آن مقاله هم همین بود معلم باید برای بچهها فعالیتهایی تعریف کند که از پس آن بربیایند و اِلّا انگیزۀ یادگیری در آنها از بین میرود. میخواهم یک حرفِ نامحبوبِ عجیب و غریب بزنم؛ به همین دلیل به نظرم خواندن زندگینامه خیلی از بزرگان، اعم از دانشمندان، علما و کارآفرینان و...، برای خیلی از آدمهای معمولی مثل من مفید نیست، البته اگر اینطور فکر میکنم که مثلاً زندگینامه پرفسور حسابی را بخوانم که مثل او آدم حسابی و پرفسور بشوم. چون بالاخره خود آدم میفهمد که چالشهایی که برای پرفسور حسابی مناسب بود برای من مناسب نیست و من توان غلبه بر آن چالشها را ندارم! اصلاً من چنان ظرفیتی ندارم که مثل او باشم! باز هم یاد خاطرهای از یکی دیگر از مدیران مدرسهام افتادم، کتاب خاطرات پرفسور حسابی را خرید و ما را مجبور کرد بخوانیم تا آدم شویم!(فکر کنم پول کتاب را هم گرفتند :)) )
خلاصه اینکه شاید ایدهام کمی رادیکال باشد، شاید نظرم بعدها عوض شود ولی الان فکر میکنم خواندن زندگینامه آدمهای موفق به هدف اینکه مثل آنها شویم، ایده جالبی نیست. باید دنبال چیز دیگری در خواندن آنها باشیم، مثلاً الهامبخشی. فکر میکنم که توضیح بیشتر این مطلب را باید در یادداشت دیگری بنویسم. در نهایت باید حواسمان به برنامهها و آرزوهایمان باشد. ما برای موفق شدن و رسیدن به آنها باید انگیزه داشته داشتیم و مرگ انگیزهها زمانی اتفاق میافتد که آنچه برایش میجنگیم متناسب با توان و ظرفیت ما نباشد.