چند وقت پیش یه خوابی دیدم.
حس و حال عجیبی داشت.
دلم گرفته بود از همه چی. از آدمای اطراف. از سردرد و نگرانی و استرس و کلافگی.
یه سری اتفاقای بدی افتاده بود. ظرفیت پذیرش خیلی چیزا رو داشتم اما دیگه داشتم کم میاوردم.
دلم میخواست برای یکی تعریف کنم تا خودمو خالی کنم، تا شاید از سنگینی این باری که توی گلومه کم بشه. اما هیچکس نبود تا براش تعریف کنمو خودمو خالی کنم. همه ولم کرده بودن. چند نفر از دوستام بودن اما نمیخواستم با دونستن حالم، حال اونا هم خراب بشه.
چند وقتی بود داشتم یه وسیله میساختم که وقتی به دستام وصل میکردم میشد باهاشون پرواز کرد. مثل دوتا دستگیره.
توی اتاقِ کارم بودم. رویِ صندلیِ پشتِ میز. مشغول کار تعمیر بودم که به فکر فرو رفتم. فکر کردم. فکر کردم. فکر کردم. دستم که روی میز بود احساس رطوبت و خیسی و چکه آب کرد. به خودم اومدم. "دیگه بسه! تا کی میخوای خودتو عذاب بدی؟ خیلی چیزا درست نمیشن"
دستگیره سمت راست هنوز کامل نشده بود اما تصمیم خودمو گرفته بودم. "میرم. باید برم"
پرواز کردم. همه خاطرات و دردهام رو جا گذاشتم و رفتم. اشک هام زمین پشت سرمو خیس میکرد. پرواز کردم و دور شدم. مثل یک بیخانمان که دنبال سرپناه میگرده اما از همه جا فراریه. میخواستم اونقدر دور بشم که دیگه کسیو نشناسم، که کسی منو یاد چیزی نندازه.
به یه جایی رسیدم که اصلا شبیه اونجایی که توش زندگی میکردم نبود. موجودات عجیب غریبی توش زندگی میکردن.
یه حیوون ترسناک رو دیدم شبیه گرگ بود. سیاه و بزرگ. از دور میشد دید که از هم نوعاش فاصله گرفته. مثل وقتی که گربه ها دراز میکشن روی زمین دراز کشیده بود.
نزدیکتر شدم تا بیشتر ببینمش اما دستگیره سمت راستم به کل از کار افتاد و آروم آروم اومدم روی زمین. گرگ توجهش بهم جلب شد. اومد به سمتم. سرمو از ترس آوردم پایین و دستمو سپر صورتم کردم "لطفا به من کاری نداشته باش" منو برانداز کرد. پوزه اش رو به دستم مالید. چشمامو باز کردم. سرمو بالا آوردم. دیدم داره نگاهم میکنه. انگشتامو لیس زد. وقتی که چشاش به چشم خورد، خندید. مثل خنده سگ های اهلی که وقتی میخندن زبونشون بیرونه. برام عجیب بود که یه موجود ترسناک چجوری میتونه اینقدر مهربون و خوش قلب باشه. شاید زود قضاوت کرده بودم. شاید بدون اینکه بشناسمش تصمیم گرفتم ازش بترسم.
با خودم گفتم بهتره با این یکم وقت بگذرونم، تا شاید یکمی آروم بشم و گذشته رو فراموش کنم. تا فکرم وقت نکنه به یاد گذشته بیوفته.
با اون حییون خیلی وقت گذروندم. دنبال هم میکردیم. میدوویدیم. یه چند ساعتی رو با هم گذروندیم. کنارش نشستم تا خستگیم رفع بشه. یکهو یاد وسیلهِ پروازم افتادم که هنوز دستگیره سمت راستش خراب بود. دور و برمو نگاه کردم تا ببینم چیزی پیدا میشه که باهاش بشه تعمیرش کرد یا نه.
گرگه ناراحت شد. پوزه ش رو به سینم فشار داد و چسبوند. با حالت غمگین گفت "میخوای بری؟ من خیلی تنهام. میشه پیشم بمونی؟ "
پوزه اش رو بغل کردم. گوشا و سرشو نوازش کردم. گفتم "من جایی رو ندارم که بخوام برم. همینجا تا آخر پیشت میمونم"
بعد از بیدار شدن همچنان حس عجیبی داشتم. این خواب رو برای یکی از دوستام تعریف کردم. گفت حتما یه کسی یجایی بهت احتیاج داره. کسی که مثل خودته.
مدتها از اون روز گذشت و من هر روز بیشتر آثاری از اون گرگ تنهای وحشی رو پیدا میکردم. توی خودم. من همون گرگ ترسناک بودم. بزرگ و سیاه. و من همون کسی هستم که با وسیلش پرواز کرد. از آدما دور شد اما هنوز بین آدماست.
خودشو پیدا کرد. خودشو شناخت. خودشو فهمید. خودشو درک کرد و از بودن کنار خودش لذت برد.
اون گرگی که از همه ترسناکتر بود دیگه هیچ وقت نمیخواست پیش دسته گرگها باشه.
پایان