یه پسربچه تخس بودم و گروهی داشتم که پنجشنبه جمعه هارو مثل هر هفته میرفتیم همون پاتوق همیشگیمون و دورهم لش میکردیم و تا خود صب رو اونجا میگذروندیم.
یکی از همون شبا یک دختر آس با قد تقریبا ۱۶۰ و لاغر با تریپ و لاک و رژ مشکی که هرکسی پسند نمیکنه،یک گیتار هم پشتش بود، به سمتمون اومد.
با چهره خمار بهم گفت آقا ببخشید فندک دارین؟
من که تنها فرد پاک گروه بودم گفتم چیزه، ام، اره، یواشکی دست کردم توی جیب رفیقم و فندکشو درآوردم.
سیگار روی لبشو روشن کردم.
لایت میشکید اما جوری میداد بیرون که هرکسی کشیدنشو میدید، معتاد میشد.
یه ربعی رو مهمونمون بود و یه موزیک ملو هم مارو مهمون کرد.
روژان تنها فردی بود که انقد خاص عضو گروهمون شد.
گروهمون از همون اول دهتا عضو نداشت.
من بودم و امیررضا که یکمی ریزه میزه ست و سفید، ابروهاشو ورمیداشت و جوراب ساق کوتاه پاش میکرد.توی هیفده شهریور مغازه داشت و نصف لباسای مغازش دست دوم بود چون دفعه اولو خودش پوشیده بود.با امیر بخاطر یکی از خریدهام آشنا شدم.
محمدرضا که بهش ممدرضا یا ممرضا میگیم چهره و استایلش عین رضا پیشرو س.توی کوهسنگی پیداش کردم.کف کرده ترین و پلشت ترین فرد گروه بود. یه زمانی توی بیز و چندجای دیگه بازاریابی میکرد.یه مدتی هم آجیل فروشی بود که صاب مغازه فهمید داره یواشکی از دخل کش میره،انداختش بیرون.الانم فککنم توی اسنپ کار میکنه.
شقایق با قد هالیوودی ۱۸۰ و موهای بلوند که باباش توی کار تجارت زعفرون بود و بخاطر مشکل خانوادگی از خونه فرار کرده بود و اتفاقا اونو هم توی کوهسنگی دیدم.
کتایون که بش میگفتیم کتی, دختری عظیم الجثه که خیلی پایه س. یه روز که با ماشین ممرضا داشتیم چرخ میزدیم پیداش کردیم.پیشنهاد ممدرضا بود که این خانوم گولاخه هم بیاد توی تیم.آرایش درست درمون همکه یاد نداشت بکنه مثلا رژ لبو تا زیر دماغش میکشید.انقد بش خندیدیم دیگه الان فقط یه ماتیک ریز میزنه.
علیرضا چهرش کپی بچه پولدارای بالاشهره واقعا هم هست .باباش طلافروشه.توی پارک ملت پیداش کردیم.فک کنم با پولای ددی علف کشیده بود و انقد چت بود راه میرفت هر هر میخندید. من و امیررضا رو که دید یه شماره از جیبش در اورد به امیررضا گف چه جیگری.این شماره رو داشته باش عزیزم لازمت میشه.اونجا رو که کلی خندیدم ولی علیرضا وقتایی هم که چت نیس بازم به امیر به چش برادری نگا نمیکنه.
نفس هم که هیچ خصوصیت خاصی توی چهرش نداشت و تا یه ماه چهرش یادم نمیومد، رو هم ممرضا اورد توی گروه.میگف داشته دختر دبیرستانیا رو دید میزده که دیده یکیشون از بالای دیوار مدرسه پرید بیرون و ممدرضا هم که هیچ موقعیتی رو از دست نمیده،اونو با ماشین رسونده.
عرفان که اصالتا جنوبی بود و مهتی که یکمی اضافه وزن داشت هم از رفیقای علیرضا بودن که با اون گذری میومدن توی جمع وبعدا پایه ثابت گروه شدن.
و روژان که آخرین عضو گروه بود.گیتار که بلد بود،کلاس نقاشی هم میرفت،ذاتا خوش خط هم که بود و به رمان خوندن علاقه زیادی داشت و بیشتر وقتشو توی کافه کتاب میگذروند.همیشه هم تیپ مشکی میزد با رژ مشکی تیره!
قبل اومدن روژان توی تیم، ممرضا دو سه تا دختر دیگه رو هم اصرار کرد تا به گروه اضافه کنیم اما من مخالفت کردم آخه اصلا تریپشون به ما نمیخورد. یه چندباری همجلو جمع مسخرش کردم که تمومش کن این دختر بازیا رو داش تو که همش تو کفی.
با اومدن روژان، محمدرضا یکمی خودش رو برام میگرفت و حتی یکی دوهفته جواب تلفنام رو نمیداد.
یکی از اون پنجشنبه شبا روژان سر قرار همیشگیمون نیومد.فرداش هم تا ظهر هیچ خبری ازش نبود.فک کنم گوشیش رو حالت سایلنت بود.نگرانش شدم.
به تلفن ممرضا هم که هرچی زنگمیزدم جواب نمیداد.اخه خودش و ماشینش همیشه دم دست بودن میتونستیم باهاش بریم دنبال روژان.
از امیررضا آمارشرو گرفتم.
گفت توی پارک ملت قسمت وسایل ورزشیش داره تمرین میکنه.به اونجا نزدیک بودم. یه ربه خودمو رسوندم.
دیدم بعععله اقا ممرضا کنار چارتا خانوم موجه داره پارکور میزنه. یکی زدم پس کله ش دستشو گرفتم با هم رفتیم در خونه روژان.
متاسفانه اونجا هم نبود.
یجایی رو میشناختم که روژان همیشه اونجا خلوت میکرد.
خودمو با عجله رسوندم.دیدم یجا کز کرده و با گریه دودو میده بیرون.
رفتم کنارش نشستم گفتم چی شده اجی؟
سرشو گذاشت روی شونم و خیلی معصومانه گریه کرد.اولش سعی میکرد چیزی نگه اما یکمی که گذشت شروع کرد به تعریف کردن...
داستان خودش و خیانت اکسش رو برام تعریف میکرد.وسط حرف زدنش یه سیگار دیگه درآورد که روشن کنه.سیگار رو از دستش گرفتم و لهش کردم. گفتم بس کن دیگه دیوونه.اینجوری حال هردومون رو خراب تر میکنی.یکی از همون موزیکات رو پلی کن با هم گوش کنیم.
یه هندسفریش رو داد به من یکیش رو هم گذاشت گوش خودش.پلی کرد.
هرچی منتظر شدم دیدم خوانندش نمیخونه که.گفتم این چه کصشریه گوش میدی؟پس چرا یارو نمیخونه؟
گفت این یکی از شاهکار های بتهونه.با خودم گفتم اگه بپرسم خو بتهون کیه خیلی ضایس هیچی نگفتم و از سمفهونی با چهره ای پوکر، لذت بردم.
یکمی که آرومتر شد بهش گفتم من که داداشتم.خودم هواتو دارم.اصلا تا وقتی منو داری نگران چی هستی دیوونه؟
بعدشم مثل پشتیبانهای کانون بهش جملات انگیزشی گفتم. این یکی از ویژگی های ذاتیمه که باهرکسی بتونم ارتباط برقرار کنم و حال اطرافیانمو اوکی کنم.
با خودم قرار گذاشتم که از فردا تایم بیشتری رو باهم باشیم تا بتونه روی پای خودش وایسه.
سر صبح توی پارک ورزش میکرد.کلی با خودم کلنجار رفتم که تنبلی رو بزارمکنار و با این انترخانوم برم ورزش کنم.امیر تازگیا یه آپاچی مشکی خریده بود و دیگه دوچرخشو لازم نداشت.
دوچرخه اونو ازش گرفتم و ساعت هفت صبح با روژان دور پارک ملت پا میزدیم.
من با دوچرخم دست وله میرفتم و مسخره بازی درمیاوردم و اونم میخندید.گمونم روز پنجم بود همونجوری که دس وله میرفتم یه از خدابیخبری پیچید جلوم.همون لحظه توی ذهنم هرجوری محاسبه کردم دیدم یا میزدم به یارو یا دوچرخه داغون میشه.با ایمان به خدا ترمز عقبو گرفتم تیکاف کشیدم و با سر رفتم لبه دیوار.
خداروشکر چرخ طوریش نشد اما دماغم و ابروی چپم از وسط شکست و حسابی زخمی شدم.همینجوری داشت از صورتم خون میرفت که...
دوتا دوچرخه ها رو به یه میله قفل کرد و با تاکسی منو تا درمانگاه رسوند.
دکتر داشت ابروم رو بخیه میزد.روژان بالا سرم وایساده بود زخمام رو با استریل تمیز میکرد و با لبخند دلداریم میداد.منم با یه لبخند ریز بهش پاسخ میدادم.
عصر که رسیدم خونه تا صبح فرداش خوابیدم.
تا دو روز با اون چسب زخم و پانسمان از خونه بیرون نمیومدم.
دو روزش که تموم شد پانسمان و باندها رو یکی یکی باز کردم.
نصف ابروم ریخته بود
از شانس بدمم همون روز تولدم بود.
کتی برا تولد تدارک چینده بود و بم اس داد که امشبو یکم دیرتر بیام سر قرارمون.
نمیدونستم چجوری باید برم.
نمیخواستمکسی منو توی این وضعیت ببینه.
یه شنل بلند مشکی داشتم که تا زیر زانوهام میومد عین لباس اساسینز کرید.یه شلوار اسلش با نیم بوت مشکی.
کلاه شنل رو تا جایی که میتونستم کشیدمش پایین اما کبودی صورتم هنو مشخص بود.
وقتی خودمو رسوندم هوا تقریبا تاریک شده بود.
پشت کوهسنگی یه الاچیق چراغونی لاکچری که از سقفش شرشره آویزون بود.
از دور یه دستی تکون دادم.
وقتی رسیدم اونجا ممدرضا بم دست داد.امیر منو بغل کرد.علیرضا هم امیر رو بغل کرد.کتی که یگوشه نشسته بود فقط داشت میلنبوند.بقیه هم داشتن شعر تولدت مبارک میخوندن و دست میزدن.
عرفان صداشو برد بالا گفت شنیدم با دیوار کشتی گرفتی.مهتی هم نمک پروند گفت اگه ضربه فنیت کرده بگو تا آمار بریزیم سرش. از پشت کلاه شنلمو زد کنار.
امیر گفت یا پرهام مقدس!.داش چرا موهات ریخته؟
با حالت عصبانی و مغرورانه پشت کردم به جمع و داشتم برمیگشتم برم خونه.که روژان از پشت دستشو گذاشت روی شونهم...
دسمال سربند خودشو درآورد بست به پیشونیم و با لبخند بهمگفت طوری که نشده بیا هنوز کلی برنامه داریم.
ته دلم راضی نبود ولی رو انداخته بود بهم.مهتی گفت داش امشب مود رو ملو کن فردا عصبی باش .بقیه هم گفتن بابا عنشو درنیار یکم جنبه داشته باش.هیچی دیگه برگشتم.
هیجده تا شمع روی کیک رو فوت کردم و بعدش دونه دونه کادوها رو باز کردم.نفس یه جفت کفش کتونی خاکستری گرفته بود برام.روژان یه ساعت با قاب زرد و بند چرم قهوه ای خریده بود.علیرضا گارد گوشی با طرح سوساید اسکواد و امیر هم یه فلش ۳۲ گیگ ایکس پی.ممدرضا گف بعدا جبران میکنم داش.عرفان گفت من که کیکو خریدم مهتی هم تزیین کرده گفتم خو پس کتی و شقایق چی؟شقایق گفت من که کلی هله هوله خریده بودم و کتی هم زحمت کشید و ترتیب همشونو داد.
یکی دوساعتی رو میزدیم میرقصیدیم.
یدفعه شقایق پیشنهاد داد میزو تمیز کنیم یه بازی جرعت حقیقت راه بندازیم.همه بچه ها لایکا رو اوردن بالا.
پوست پفک و ظرفای یبار مصرف و پوست میوه ها و خلاصه همه چیو جمع کردیم.شقایق شیشه نوشابه رو گذاشت روی میز و چرخوند.دور اول به نفس افتاد جرعتو انتخاب کرد.ممدرضا بش گفت این سیگارو بکن دماغت دودشو با دهن بده بیرون.واقعا داشتم به پلشت بودنش پی میبردم.
به هر سختی و بدبختی بود این دور رد شد.دور بعد افتاد به امیر حقیقتو انتخاب کرد.علیرضا ازش پرسید اگه دختر بودی حاضر میشدی بام ازدواج کنی.امیر بدون یک لحظه درنگ با قاطعیت گفت نه.
همینجوری میچرخونیم و بازی میکردیم.بازی افتاد به روژان.جرعت رو انتخاب کرد.کتی بهش گفت همین الان زنگ بزن به کراشت بزار روی بلندگو بهش بگو دوستت دارم.
خیلی مقابله کرد اما بعدش گفت خودتون خواستینا.قبول کرد سه چهارباری تماس گرفت اما اون طرف دردسترس نبود.
خلاصه اون شب که خیلی خوش گذشت.بچه ها یکی یکی خدافظی میکردن و میرفتن خونه.امیر سوار موتور شد گفت بپر بالا سه سوته برسونمت خونه.
ساعت یازده شب رسیدم خونه.رفتم سر وسایلام.با صحنه ای مواجه شدم که اصلا انتظارشو نداشتم...
دیدم روی گوشی دیگم چارتا میس از روژان افتاده.
تِم و آرایش آسش رو دوست داشتم.کلا از این مدل دخترای تخس مثل خودم خوشم میاد اما تاحالا از این دید نه به اون نه کسی دیگه نگاه نکرده بودم.
یاد رد تیغ روی مچ دست راستش افتادم. این دلسوزیا از آخرش یجایی کار دستم میده.
فردا عصر کلاس نقاشی داشت.
شنبه ها میرفت کلاس آبرنگ و دو شنبه کلاس طراحی.
یه بوم نقاشی با آبرنگ و چرت و پرتای مربوط بهش رو خریدم و قرار شد همراش برم کلاس نقاشی.
دم در آموزشگاه منتظرم بود.منو که دید با ذوق دست تکون داد.دستش ست همون ساعتی بود که برام کادو خریده بود.
سر کلاس نقاشی آبرنگ من که هیچی سرم نمیشد فقط نقاشی آدمک با چارتا دست و پا میکشیدم.یک ساعت هی یه نگاه به من مینداخت یه لبخند ریز میزد دوباره سرشو میبرد روی بومش باز دوباره سرک میکشد. من که بدم میومد کسی منو زیر نظر بگیره یا بهم بخنده آخر سر کلافه شدم گفتم چته چرا اینجوری میکنی؟ که تابلو تقریبا آمادش رو گرفت به سمتم گف بگو این پسره کیه؟ گفتم چیزه. اممممم. نمیدونم. لابد اکسته؟
گفت آقا رو باش. کل وقتمو گذاشتم با دقت و اشتیاق جنابعالی رو کشیدم. یکم ناراحت شد گفتم قهر نکن دیگه اع. حقیقتش رو بخوای تو منو از خودم خعععیلی بهتر کشیدی برا همین نفهمیدم! طرف اصا شبیه لیوناردو دیکاپریو شده. خندید و گفت خیلی دیوونه ای.
روزای بعد هم منو نقاشی میکشید.منم البته به کمک روژان بعد هف هش جلسه یکمی پیشرفت کردم و تازه میتونستم در سطح آماتور,یک آدمک رو نقاشی کنم!
بعضی وقتا هم با همدیگه گیتار کار میکردیم. آهنگ سلطان قلبها رو با انگشتای ظریفش میخوند و میزد.
از این خز بازیا خوشم نمیومد اما خودمو مشتاق نشون میدادم.
یک هفته ای گذشت.دیگه تشخیص کبودی های صورتم سخت شده بود.ابروی چپم هم یکمی پرپشت تر شده بود.دماغمم انقد دسکاریش کردم که انحراف به چپش بهتر شده بود اما دیگه اون دماغ سابق نمیشد...
مدتها از روزی که اون تصمیم روگرفته بودم میگذشت.
با اینکه هیچ دختری برام جذاب نبود و هیچ کس به چشمم نمیومد اما انگار داشتم مجذوب چهرش میشدم.
دیگه موهام رو نمیبستم.تریپ لش نمیزدم.
با اینکه خودم همیشه ست مشکی میپوشیدم اما وقتی فهمیدم از رنگ آبی خوشش میاد دو روز کامل رفتم آلتون و آرمان وآزادشهر رو زیرورو کردم و چند دست پیرهن و شلوار و کاپشن و کفش آبی خریدم و فقط وقتی با روژان بودم اونا رو میپوشیدم.
موزیکای رپمو پاک کردم و بجاش کل سمفونی های موتسارت و شوپن و بتهون رو دان کردم.
ژن آرتیستین و هنریم یواش یواش داشت فعال میشد.البته با اینکه کلی تمرین کردم هنوزم بدخطم.
همیشه برای روژان وقت داشتم.اگه وقت هم نمیشد، براش وقت میساختم.توی تمام تصمیمگیری هام اولویت اول بود. بیشتر از اینکه با خودم باشم، روزامو با اون میگذروندم.نمیدونم چجوری شد تمام زندگیم.وقتی کنار هم بودیم به هیچ چیز دیگه ای فکر نمیکردیم.پایه دیوونه بازی هم بودیم.گاهی وقتا که حرفی بینمون نبود همو نگاه میکردیم و میخندیدیم.گاهی وقتا که پیشم نبود چشام رو میبستم و چشماش رو میدیدم. آخه میدونی, یه زمانی تموم آدمایی که دوستشون داری جمع میشن توی یک آدم!
تمام قسمتای شهر باهم خاطره داشتیم .هرفیلمی جدید میومد رو حتما توی هویزه میدیدیم.
توی کافه کتاب با هم رمان میخوندیم. حتی یک کانال تکست هم توی تلگرام زده بودیم؛ ممبراش دو سه هزارتایی بیشتر نبود اما با هم تکست عاشقانه و دلنوشته پست میکردیم. من از خودم یه تکست عاشقانه در میآوردم و اونم جوابشو با قسمتی از رمان میفرستاد.وقتی بهش فکر میکردم ناخودآگاه روی لبام لبخند نقش میبست.
هر شب تا ساعت صفر رو با هم میگذروندیم.سرمون رو به هم تکیه میدادیم و موزیک ^هرچیم بشه^ وانتونز رو باهم میخوندیم:
نبینم بشکونه کسی هم دلتو من که هستم
هرچی هم بشه خب هر کی هم بره تو مال منی بِیب
نگو تا کی بگو واسه همیشه
پس برقص
دیوونه بازی درار برام...
تتوی دردناک و دلنشین گازش روی گردنم قشنگترین علامتی بود که نشون میداد این دل یک دلدار داره.
درسته سیگاری نبودم ولی معتاد عطر تنش شده بودم.
قانون جاذبه واقعی رو وقتی درک کردم که ناخودآگاه به سمتش کشیده میشدم.
باهم قرار گذاشتیم که هیچ وقت همیدیگه رو ترک نکنیم و هیچ وقت از علاقمون کم نشه.
درمورد آیندمون با هم تصمیم میگرفتین که برای بچه هامون اسم چی بزاریم.کارای خونه مون رو تقسیم کنیم کنیم و حتی کل زندگی مشترک با بچه های قد و نیم قدمون تا وقتی پیر و چروکیده بشیم رو باهم پیشبینی میکردیم...
پایان فصل اول