این روزها و در آستانه 34 سالگی دارم مدام دورمو خلوت تر از قبل میکنم، به هرکس به یه شکل آتویی میدم که بره و برنگرده، باید قبول کرد تنهایی یه عده عین مصلحته، سرگردونی خیلیامون نتیجه خودخواهی آدمای قبلیه، اونایی که از ترس تنهایشون صاحب چیزی شدن که لیاقتش رو نداشتن، بهای تنها نموندنشون رو هم با خراب تر کردن حال بقیه دادن.
این روزها بیشتر سعی میکنم از زندگیم لذت ببرم، بیشتر با خودم خلوت میکنم، بیشتر دنبال خودم راه افتادم ببینم دقیقا کجای زندگی هستم، گاهی افسوس میخورم، افسوس موقعیت هایی که میتونستم داشته باشم و ندارم، افسوس هدف هایی که با ترسیدن ازشون بدست نیاوردم، افسوس سختی هایی که بدون دلیل سر تحقیق نکردن خواسته یا ناخواسته به خودم دادم، افسوس عذاب دادن خودم توی سختی ها ...
جالبه بدونید کوچیکتر که بودم خیلی پر دل و جرات تر بودم، انقدر قبل انجام هرکاری دودوتا چهارتا نمی کردم، یهو میزدم وسط جاده ی هدف هام و موفق تر هم بودم، بزرگتر که شدم ترس ها باعث شده خودم نباشم، ترس از بیکار شدن، ترس از دست دادن، ترس از دیر شدن، ترس از برنده نشدن، ترس از تنها شدن، ترس از نوبتم نشدن ...
بعد 33 سال زندگی متوجه شدم تلاش همیشگی برای توجیه یک آدم، یک موقعیت و یا یک زندگی کمکم تبدیل به ضد خودش میشه، که دیگه نه تنها باعث آرامشت نمیشه که فقط مطمئنت میکنه که حتما یک چیزی سر جای خودش نیست، که اگر سر جای خودش بود دیگه نیازی به این همه تقلا برای فهم معانی پنهان و درک حقایق پشت پرده نبود، که آدم فقط موقعی یادش میوفته «شکر خدا تنم سالمه» که هیچی جز همون تن سالم براش باقی نمونده باشه، و فقط زمانی به «در عوضها» فکر میکنه که جای خالی امری بدیهی و مورد نیاز آزارش بده، معادله سادهتر از این حرفهاست، بیشتر وقتها طولانیترین و پیچیدهترین سئوالهای ما جواب کوتاهی دارن، چند کلمهی سادهای که هیچوقت برای صراحت سنگینشون آماده نیستیم و همچنان با اشتیاق به نادیدهگرفتنشون ادامه میدیم، اما چاره چیه؟ تفکری که میگه وقتی دنیا بیهیچ خصومتی در برابر ما ساکته، ما چرا شلوغش کنیم؟ دوست دارم خیال کنم داستان خلقت اینجوری بوده؛ اول روز هشتم صدایی از آسمان گفته: خانمها و آقایان، خدا آفرید و رفت، لطفا سکوت رو رعایت کنید ...