انقلاب اسلامی و از بین رفتن نقش جهانی ایران بیشتر مسائلی فرعیاند تا حوادثی بزرگ که به زیستپذیری و سرنوشت ایران آسیبی رسانده باشند. مرگ ایران خیلی وقت پیش آغاز شده بود و جسد این مرده دیر یا زود باید شروع به پوسیدن میکرد. این اتفاقات ساده تنها زمان رویارویی با واقعیت را به تعجیل انداختند.
درد ایران را نه توصیههای متخصص مشهور توسعه التیام میبخشد و نه دواهای پزشک معالج سنت. او حتی دقیقا نمی داند کجایش درد میکند.
البته او در این مراجعه به پزشکان و شنیدن دروغهایشان فرصت مییابد با دروغها و خزعبلات خودش که سالها به عنوان یک تمدن بزرگ به دیگران ارائه کرده است مواجه شود. با اهمیت ندادن به واقعیت، انتفاع، رشدهای الکی و هزار و یک ظاهرسازی دیگر هم همینطور.
تا جایی که او برای اولین بار به درد دیگران کنجکاوی نشان میدهد، البته هنوز برای پیدا کردن مرهمی برای درد خودش.
تا اینکه چشمش به ارزش حضور و خدمات مردم عادیاش باز میشود. مردمی که صادقانه و بدون انتظار برای او دل میسوزانند و از او پرستاری میکنند. پدیدهای که در ابتدا فراتر از درک و جهانبینی معاصرت نیافتهی ایران به نظر میرسد. او به طور غیرقابل توضیحی کشف میکند که اگر پاهایش را روی شانههای مردمش قرار دهد و با آنها حرف بزند دردش آرام میشود.
ماهیت ایران یا بهتر است بگویم بودنش از اینجا شروع به تحول میکند. مثل پروانهای که دارد از پیله بیرون میآید. یا مثل یخی که شروع به آب شدن میکند.
ایران بعد از یک شکم گریه کردن مثل بچهها قادر میشود به تمنای تاریخیاش گوش دهد و پاسخ به این سؤال را که “از زندگی چه میخواهد؟” بشنود.
او میخواهد که ایمن باشد و تازه میفهمد همه سالهایی که اینگونه زندگی میکرده در توهم بوده است.
مرد را دردی اگر باشد خوش است، درد بی دردی علاجش آتش است. این آتش با قرار دادن پاها روی شانههای مردم و حرف زدن با آنها به جان ایران میافتد و با لمس دستان دختران کوچکش شعلهور میشود، تا جایی که دیگر نه درد میماند و نه ترس از ناامنی.
مرگ ایران به پایان میرسد.