Sajjaderfawni
Sajjaderfawni
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

نگاهی آسیب شناسانه به "نگاه آسیب شناسانه"


به نام آن که کلام آفرید

شاید عنوان این مطلب فکر های زیادی در سر شما انداخته باشد، شاید هم در این فکر باشید که این یک مطلب زیست شناسی حرفه ای یا چنین چیزی است، اما باید همین ابتدا این موضوع را روشن کنم که من نه به عنوان یک متخصص و کاردان و فلان و بیسار، نه حتی به عنوان یک دانشجو در رشته های روانشناسی یا جامعه شناسی، بلکه به عنوان یک آدم کوچک و معمولی در این جامعه، دغدغه تازه ای دارم که با نوشتن آن می‌توانم، کمی به ساختار آن نظم بدهم، اگر شما لطف دارید و این مطلب را می‌خوانید، آگاه باشید که شاید این نوشته هیچ آورده جدیدی برای شما به همراه نداشته باشد؛ یا بهتر بگویم: این طور تصور کنید که برای استراحت در پارکی نشسته اید که فردی کنار شما می‌نشیند، سیگاری آتش می‌زند و قر زدن را آغاز می‌کند؛ اما نیاز است به این مهم هم اشاره کنم که این متن، نقد غریبه سیگار به دست به دیگر غریبه های سیگار به دست است؛ یعنی همان نگاهی آسیب شناسانه به نگاه های آسیب شناسانه.


نگاهی آسیب شناسانه به نگاه آسیب شناسانه

بسیار خب، گمان می‌کنم مقدمه مختصر و مفیدی بست داده ام برای کسانی که می‌خواهند یا نمی‌خواهند تا انتها همراه باشند. بگذریم؛ وقتی کمی به دیالوگ ها و حتی مونولوگ های روزمره خودم نگاه می‌کنم می‌بینم که در این جامعه، صغیر و کبیر، دکتر و مهندس، روشنفکر و کوته فکر، فیلسوف و روانشناس، راننده تاکسی و مسافر، دانشجو ها و کسانی که از ترس سربازی دانشجو هستند، وقتی در بحث ها و گفتمان های مربوط به جامعه و افراد دهان باز می‌کنند، در ژست یک آسیب شناس سالم قرار می‌گیرند که از تمام کاستی ها و کمبود ها و ریشه مشکلات افراد و جامعه باخبرند؛ البته تصدیق می‌کنم که خود من هم یکی از این بی‌شمار آسیب شناسان قهار هستم. مطمئنا تمام ما دچار چنین نگاهی به زندگی هستیم که البته لازم هم هست، اگر ما در مسیری که طی می‌کنیم، در دل مه و سکوت ترسناک جاده، نتوانیم چاله ها را تشخیص دهیم، قطعا انتهای آن جاده یک نابودی جمعی، یک طغیان و یک ضربه بزرگ انتظارمان را می‌کشد؛ پس تا به اینجا قصد دارم به خودم یادآوری کنم که لحظات بسیاری هست که به عنوان یک دغدغه‌مند اجتماعی، نیاز است که گاه گاه پا روی پا بی‌اندازیم و شاید سیگاری دود کنیم و غر بزنیم. اما این کنش که شاید زمانی تنها به واکنش شرافتمندانه بود، امروزه به عنوان یک عادت یا یک غریزه در وجود ما جریان دارد. در این لحظه از تاریخ اجتماعی مان، از من، که یک شهروند عادی هستم گرفته تا شخصیت های اندیشمند و مهم، عینک های آسیب شناسی را به چشم زده ایم و جملات و افکارمان با این سوال شروع می‌شود:

می‌دانی مشکل این مردم چیه؟

پس از طرح این سوال برای خودمان یا دیگری شروع می‌کنیم به نهیب زدن؛ نه به خودمان، بلکه به دیگر افرادی که در این جامعه کنارشان زندگی می‌کنیم؛ که در نهایت این کنش های به ظاهر روشنفکرانه، جماعتی می‌سازد که به جای اهمیت دادن به یکدیگر و گرفتن دست دیگری، یکدیگر را از پشت شانه و زیر ذره بین آسیب شناسی، زیر نظر می‌گیرند و ترحم قورت می‌دهند.


سودای ناجی‌گری

از طرح مساله که می‌گذرم، به موضوعی می‌اندیشم که بر ذهنم بسیار سنگینی می‌کند؛ در پس این موضوع که در این جامعه فعلا خیالی، شخصیت هایی متولد می‌شوند که به دوستان خود همچون یک روانشناس، به جامعه همچون یک جامعه شناس، به وضعیت مدنی همچون یک تحلیلگر و در نهایت به مردم همچون شناگران نابلدی می‌نگرد که هر لحظه باید برای نجات آن اقدام کند؛ البته که قبل از تشکیل این جامعه خیالی، خود من شاید جز لیست این افراد هستم. بی‌آیید قصه ای بشنویم:
من دو سه روز پیش وقتی روی تختم در خانه گرم و نرم خود، در مرکز شهر دراز به دراز افتاده ام و صفحه اینستاگرام را اسکرول می‌کنم، در بین ریل های بی محتوا و وقت پرکن، مصاحبه ای از ژیژک را می‌بینم که راجب مشکلات ارتباطی جوامع سخن می‌گوید و دو سه روز بعد هم هنگامی که، هیچ نوع اضطراب و استرسی نسبت به شرایط مالی و زندگی‌ام ندارم، وارد یک کتابفروشی بزرگ می‌شوم و یک کتاب روانشناسی در راجب همان موضوع تهیه می‌کنم؛ کتاب را تا نصفه ها با میلی می‌خوانم و دیگر سراغش را نمی‌گیرم؛ چند روز بعد در پارک با پیرمرد بی نوایی می‌نشینم و همچون یک عالم بزرگ از مشکلات اجتماعی و ارتباطی مردم حرف می‌زنم و او هم می‌گوید:

"احسنت… احسنت!"

و اینگونه شد که این خیال در من زنده شد که می‌توانم یک ناجی باشم و مردم را از مشکلات ارتباطی‌شان برهانم.
در نهایت، می‌خواهم به یک جمع بندی از گفته های تکه و پاره ام برسم؛ حرف من این است که با این راهی که طی می‌کنم و می‌کنیم، دیگر نمی‌توانیم کنار یکدیگر زندگی کنیم و سودی واقعی برای هم داشته باشیم؛ بلکه از دور و با پیش‌داوری هایی آسیب شناسانه از گوشه چشم همه چیز را قضاوت می‌کنیم. در صحنه آخر این نمایش، استخری را می‌بینیم که که خیل غریق‌نجات ها دور تا دور آن جمع شده اند و اکثریت غریب ایشان حتی شنا بلد نیستد.












روانشناسیجامعهجستاراعتراض
نویسنده -نقد و بررسی کتاب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید