یک روز زمستانی بود.اما اصلا سرمایی حس نمیشد.هوا نه مثل تابستان گرم بود، و نه اصلا به هوای زمستانی شباهتی داشت.تازه از مرز هفده سالگی گذشته بودم و پر از سوال و ابهام بودم.
همه چیز را یک علامت سوال میدیدم.
سوال هایی که گاها جوابی داشتند،اما اغلب اوقات بی جواب میماند.
حاله منم انگار مثل همان هوای زمستانی یک آبی کم رنگ بی روح بود.رنگی که اصلا دوست نداشتم شبیهش باشم.
تصمیم گرفتم قدم بزنم.
سری به کمد زدم.
تیشرت قرمز رنگ ساده با شلوار لی آبیم را پوشیدم.
این لباس ها را با بچه های گروهمون ست کرده بودیم.
گروه سه نفره ای که شامل من،علی میرزائیان و سعید دوست پرست میشد.
اسم گروهمون رو هم مثلث برمودا گذاشته بودیم مو همیشه ته کلاس مینشستیم.
رفقای زیادی داشتیم اما همه مارا باهم می دیدند.
اگر یک نفر ما بود آن دو نفر دیگر هم بودند.
اگر یک نفر ما نبود بقیه هم قطعا در مدرسه نبودند.
ما یکی برای همه همه برای یکی را به خوبی معنا کرده بودیم.
خلاصه لباسم را پوشیدم و به سمت در خروجی رفتم.
ساعت از نه و نیم شب گذشته بود.
و مادرم حی و حاضر منتظر سوال پیچ کردنم بود.
سوال هایی تکراری مانند کجا میروی با کی میری کی برمیگردی و....
برای اینکه از شر این سوال ها خلاص شوم سریع به سمت در رفتم و کفش هایم را پوشیدم.
اما خود را در چشم به هم زدنی به من رساند.
شروع کرد کجا میروی؟
درحالی که بند های آبی رنگ کفش های اسپرت سفیدم را می بستم گفتم: می رم حرم.
پرسید:کی برمیگردی.
به سمت در خروج رفتم و گفتم شاید چند دقیقه بعد شایدم صبح فردا.
دیگه سوال نپرسید میخواست به بزرگ شدنم احترام بگذارد.
از طرفی به من اعتماد داشت می دانست که سمت کار خلافی نمیروم.
حال خراب آن روزهایم را انگار درک میکرد.
شاید اگر برادرم امیر بود به این راحتی ها با تا صبح بیرون رفتنش اون هم به جایی که نمیدونست کجاست مخالفت می کرد.
در کرم رنگمان را باز کردم و از هوای نسبتا خوب آن روز ها ریه هایم را پر کردم و شروع به راه رفتن کردم.
نمیدانستم به کجا میروم.
فقط میرفتم.
مقصد برایم اصلا اهمیتی نداشت.
به سره چهارراه عبدالمطلب که رسیدم،پسری که از من حدود سه چهار سال بزرگ تر بود را با یک هیوندای ولستر قرمز رنگ دیدم.
خودرویی که خیلی وقت ها در رویاهایم سوار بر آن میشدم و با مثلث برمودا به سفر می رفتیم.
با خود حساب میکردم چند سال با کار حلال میشود این ماشین را خرید. اصلا به جوابی نمی رسیدم.
بعد سعی کردم به موضوع دیگری فکر کنم.
هر موضوعی غیر از پول کار کردن برای خرید یک هیوندای ولستر قرمز رنگ.
رنگ قرمز برای من همیشه یاد آور پرسپولیس بود.
هفت سالم بود که پدرم دو کیلو تخمه، سه تا چیپس و سه تا پفک خریده بود.
زودتر به خانه آمده بود.
وقتی مادرم پرسید چرا زودتر آمدی گفت:امروز میخوام جشن قهرمانی پرسپولیس رو ببینم.
من هم لحظه شماری میکردم فوتبال شروع شود چون تا قبل از شروع فوتبال نمیتونستم شروع به خوردن کنم.
چه روز جذاب و پرهیجانی بود دقیقه نودو هفت سپهر حیدری گل قهرمانی پرسپولیس را زد و پرسپولیس با افشین قطبی قهرمان شد.
از آن روز به بعد طرفدار پروپاقرص پرسپولیس شدم.
به خاطر پرسپولیس بحث میکردم جنجال به پا میکردم.
که گاهی این جنجال ها به زدو خورد هم می رسید.
اما به پرسپولیس فکر کردن هم جالب نبود دیگر.
چهاراه چهکنم را هم رد کردم و به ابتدای بازارهای عبدالمطلب رسیدم.
در حالی که لباس ها را نظاره گر بودم،چشمم به آینه داخل مغازه افتاد.
صورتی که با خاک یکسان شده بود.
منظره جالبی نبود.
گونه سمته راستم شکاف برداشته بود.
لبی که پاره شده بود.
خوب شد آن آینه پارگی دماغم را از داخل نشان نمیداد.
کشتی غیر از صورت داغون و استخوان های شکسته چیزی دیگری برایم نداشت.
شاید هم همین ورزش باعث خستگیه درونیم شده بود.
دلم میخواست سریع به جوابم برسم اما این هم جواب من نبود چون من اصلا از وضع صورتم و دستو پایی کهچند بار شکسته بودند نه خوشحال بودم و نه ناراحت.
همچنان به راه رفتن ادامه میدادم به مرز بین عبدالمطلب و مطهری رسیدم.
به جای مستقیم رفتن ترجیح دادم به سمت راست بروم.
مسیری که من را بهچهاراه عامل می برد در طول مسیر به ناگاه به یاد کتاب پائولو کوئلیو ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد افتادم.
ورونیکا به خاطر سکون در زندگیش در پایتخت اسلواکی تصمیم به خودکشی گرفت اما موفق نشد
من هم داشتم شبیه ورونیکا میشدم.
زندگیم رویه یک خط صاف بود و هیچ هیجان دیگری غیر همان کشتی برایم نداشت.
حتی همان هم دیگر جذاب نبود.
تمام دلخوشیه آن روزهایم دور زدن با رفیق های صمیمی ام بود.
با آنها دنیا را مسخره می کردیم.
وقتی باهم بودیم اصلا انگار همان دنیایی که مسخره اش می کردیم ماله ما بود.
آری باید همین کار را میکردم تا کمی آرام شوم.
باید به علی یا سعید زنگ میزدم.
اما همین که دست توی جیبم بردم فهمیدم تلفنم را یادم رفته.
بدشانسی از این بدتر نمیشد.
حوصله برگشت به خانه را نداشتم.
باید با خودم روبرو میشدم امشب.
یا میمردم یا سجاد پورحسن درونم که همه از آن بیزار بودند را با خاک یکسان میکردم و برای همیشه نابودش میکردم.
این رنگ آبی کم رنگ بی روح دیگر حالم را بهم میزد،باید چه کاری میکردم.
در آن کوچه های خلوت مطهری شمالی ناگهان انگار همان صدایی که از آن میترسیدم به سراغم آمد.
صدای که من را تا مرگ میبرد.
چند روزی بود که دوباره به سراغم آمده بود.
در آن تاریکی شروع فریاد زدن کرد.
-تو هیچ فایده ای نداری یک لیکار الافی.»
بعد خنده ای خوفناک سر میداد که تن و بدنم را میلرزاند.
شروع میکرد به نعره زدن.
((خیلی شجاع شدی نه میخوای آدم خوبی بشی .
فکر میکنی تو برای کسی مهمی.
فکر کن یک روز نباشی چه اتفاقی میفته کی ناراحت میشه.))
و بعد خودش جواب خودش را میداد
((خوب معلومه کودن هیچ کس،هیچ کس.
تو فقط من رو داری))
قلبم بسیار تند میزد.
دلم میخواست با تمام توان دویدن رو شروع کنم.
اما نمیتوانستم.
فقط سرعتم رو بیشتر کردم که سریع تر از این خلوت رها شم اما انگار فاصله
صد متری تا چهارراه به صدها کیلومتر تبدیل شده بود.
هر چه قدر سرعتم بیشتر میشد صدا هم بلند تر میشد.
قلبم داشت از دهانم خارج میشد.
دوباره شروع کرد:((تو برای محافظت از خودت باید همرو از خودت برونی.
پسر همه به تو نزدیک میشن که به تو ضربه بزنن.
تو نباید به هیچ کس اعتماد کنی.
فهمیدی یا نه.))
به نظر دوستام آدمه نسبتا شجاعی بودم.
اما از این صدا میترسیدم.
عجیب میترسیدم.
وقتی به سر چهارراه رسیدم عرق زیادی روی پیشونیم نشسته بود.
بعد از چند دقیقه نفسم سره جاش اومد.
یاد اولین باری که این صدا به سراغم اومد افتادم.
شش سالم بود.
با برادرم امیر همیشه شوخی های آزار دهند انجام میدادیم.
یادمه سرویس بهداشتی و حمام خونمون به هم متصل بود.
اما در اون خراب بود و وقتی بسته می شد باید با آچار باز میشد.
مادرم خونه نبود و منو امیر تنها بودیم.
بعد از اینکه سر موضوعی با هم به مشکل خوردیم رفتم دستشویی.
که امیر در دستشویی رو روی من بست و برق رو هم از بیرون خاموش کرد.
فریاد میزدم.
به در ضربه میزدم.
از امیر خواهش میکردم درو باز کنه.
اما حتی اگر میخواست هم دیگه نمیتونست.
اون بلد نبود با آچار درو باز کنه.
اولش دوست داشتم بیام بیرون با امیر درگیرشم.
امیر برای اینکه صدای فریاد ای منو نشنوه از خانه خارج شد.
وقتی که میرفت در رو محکم بست.
با صدای بسته شدن در دله من حری ریخت.
نفس هام بریده بریده شد.
آن صدا برای اولین بار سراغم آمد.
از ترس مردم و زنده شدم.
دستام میلرزید.
دیگه فریاد نمیزدم.
اون صدای وحشتناک توان رو از گلوی خشکم گرفته بود.
تو اون لحظات دیگه نمیخواستم امیر رو تنبیه کنم.
فقط میخواستم دوباره نور رو ببینم.
در همین حین از کنار یک فرش فروشی رد میشدم.
با اینکه تعطیل بود اما فرش قرمز پررنگ را با همان اندک نور مغازه دیدم.
رنگی که کودکیم را تما من به شکل خود درآورده بود.
اما از روزی که اون صدا وارد زندگیم شد من روز به روز از عشق و هیجانم گرفته شد.
اون صدا با ترس هام من رو میکشت و زنده میکرد.
وقتی اولین بار توی سرویس بهداشتی گیر کردم درست تو لحظه هایی که داشتم به جنون نزدیک میشدم.
به یک باره در باز شد.
اولش نور اذیتم میکرد اما بعد از چند ثانیه سریع خارج شدم.
بعد از اون روز تاریکی دیگه ترسی که برام نداشت هیچ باعث آرامشم میشد.
اما اون صدا دو سه باره دیگه وارد زندگیم شد.
هر بار روی یک ترسم دست می گذاشت.
ترس هایی که مثل زخم بود.
زخمهایی همیشه تازه.
این صدا ناخن های تیزش رو فرو میکرد داخل زخم هام و من حتی جرات فریاد زدن رو هم نداشتم.
هیچ دفاعی نمیتونستم از خودم بکنم.
شایدم بی صدا فریاد میزدم.
اون صدا هالا دوباره برگشته بود.
چند روزی بود که من رو آزار میداد.
با جمله هایی مثل ((تو هیچ کاری نمیتونی بکنی،تو یک بی ارزه ای که اگه یک روز دورو بریات نباشن میمیری.
زندگیت پر شده از باخت های تکراری.))
حرفایی که دوست داشتم یک دروغ بزرگ باشد.
اما نبود و همین منو آزار میداد.
باهمین فکر ها از میدون توحید هم رد شدم و به میدون شهدا رسیدم.
جایی که فکر میکردم آخر خط باشد.
چون دیگر نه نایه راه رفتن داشتم و نه نای فکر کردن به ضعف هام.
از طرفی اون صداهم دوباره دیر یا زود به من میرسید.
من برای همه مثل آلمان نازی بودم که با حمله به لهستان جنگ جهانی رو آغاز میکرد.
نمیدونم واقعا نمیدونم چرا جلویه این صدا مثل مجارستانی بودم که میخاست با ایستادن جلوی زورگویی شوروی قدرتمند به استقلال برسه.
مجارستانی که به استقلال رسید اما گل های زیادی را زیر تانک های شوروی له شده دید.
گل هایی به رنگ جوانی،شور ،اشتیاق،وطن پرستی و....
من هم برای استقلالم از قرمزی خوش رنگ به آبی متمایل به سفیدی رسیده بودم.
ساعت به دوازدهو نیم رسیده بود و من خسته تر از همیشه بودم.
تصمیم گرفتم رویه یکی از اون سکو هایی که جلوتر از آن مجسمه ها که یک خانواده را در حال سلام دادن به حرم امام رضا نشان میداد بشینم.
سرم رو تکیه دادم به تیر چراغ برق فلزی پشت سرم و چشمام رو بستم.
منتظر صدا شدم.
اولین بار بود که خودم میخاستم با اون روبه رو بشم.
اولین بار بود که من دنبال اون میگشتم.
ولی اولین بار نبود که میخاستم برای همیشه نابودش کنم.
با اینکه یک بغض کهنه مثل طناب دار دور گلوم جمع شده بود ولی احساس میکردم به اوج شجاعت خودم رسیدم.
بلاخره اومد.
خیلی زودتر از اون چیزی که فکر میکردم اومد.
با اومدنش یک طوفان سهمگین در درونم به پاشد.
پشیمون شده بودم اما دیر بود.
دوراه بیشتر نداشتم یا باید چشمامرو برای همیشه میبستم یا این همه سیاهی رو از دلم دور میکردم.
اما قدرته اون بیشتر از من بود.
شلاغ بدست اومد.
هرجمله ای که به من میگفت روحم رو تکه تکه میکرد.
میخاست من رو بکشه.
داشت موفق میشد.
حرف هاش تاثیر عمیقی رو من گذاشته بود
با هر جمله سخت تر نفس میکشیدم.
قلبم داشت از کار می افتاد.
هیچ دفاعی نداشتم.
صدام توانی برای ارز اندام نداشت.
گلوم خشک تر از همیشه بود.
اون خنده ها آتش وحشت رو به جونم می انداخت.
نا امید بودم.
در اون لحظات آخر انگار صدا میخاست آخرین کلمه رو بگه.
از گلوی خسته یاری طلبید و تمام توانش رو جمع کرد.
تمام توانم رو گذاشتم تا بتونم بگم ((خدااا)).
انگار طناب دار از دور گلوم باز شده بود و اشک بی اخیار گوشه چشمام حلقه زد.
دوباره قلبم به کار افتاد،حس میکردم وقت عاشق شدن است.اما نه عشق هایی که تا به حال تجربه کرده بودم،همان عشق هایی که فانی است.این بار انگار فرق میکرد، عشقی حقیقی که هیچ وقت نگاهش را از من نمیگرفت.
بارهای بعدی با قدرت بیشتری اسمش رو گفتم.
تمام توانم رو جمع کردم مو صدازدم ((خداااا)).
تو اون لحظات اون صدای درونی وحشت ناک به زانو در اومده بود.
جلوی من،کسی که سالها اسیرش بود.
از اون لحظه به بعد انگار اون اسیر من بود.
در تعجب بودم، یعنی همین یک کلمه کافی بود تا من این قول به شاخ و دم رو به خاک بنشونم.
واقعا از خودم خجالت میکشیدم.
وقتی که خوش حال بودم و سر کیف که به این عشق توجهی نمی کردم اما همین که کارم گیر میکردم آخرین پناهگاهم میشد.
انگار وقتش رسیده بود چشمام رو بازکنم.
درست تو لحضه هایی که از بی وفایی خودم نسبت به خالقم ناراحت بودم دوباره به من درس بخشندگی داد.
چشمام به گنبدی طلایی افتاد.
همه ناراحتی هام یادم رفت.
انگار خالقم اون شب با روشن کردن نیمه تاریک وجودم من رو بخشیده بود.
از اون شب خودم رو دوست داشتم.
خودم رو با تمام ویژگی های منفی و مثبتم قبول کردم.
تا صبح تو حرم موندم با خودم فکر کردم.
کم حرف تر شدم.
آروم تر شدم.
دیگه از خودم فرار نکردم.
همه اینا باعث شد اتفاقات خوبی توی زندگیم رقم بخوره.
الان عضوی از گروه جادوی محتوا (magic content) هستم و به خودم بابت این موضوع میبالم.
خوش حالم که میتونم کاری رو انجام بدم که دوست دارم.
نوشتن من رو همیشه آروم میکنه اومیدوارم شما روهم تا اینجا به آرامش رسونده باشه.
امیدوارم براتون بهترین اتفاقات رقم بخوره.
دوست داره همیشگی شما سجاد پورحسن.