سالار چایچی
سالار چایچی
خواندن ۹ دقیقه·۱ سال پیش

چالش زندگی با والدین در آستانۀ 30 سالگی

در کشوری زندگی می‌کنیم که به جای یک زندگی معمولی باید هر روز با یک بحران جدید دست و پنجه نرم کنیم. این اوضاع اونقدر قمر در عقربه که از روند عادی و ذاتی انسانیمون که طی بزرگتر شدن و سن و سال‌دارتر شدن با بحران‌های متفاوتی روبرو میشه جا می‌مونیم و بهش توجه نمی‌کنیم. نه اینکه با انتخاب خودمون بهش توجه نکنیم بلکه فرصتی نداریم. غم نان و غم زنده موندن در بین کوهی از مشکلات و مسائل جاری اجازۀ نفس کشیدن هم نمیده و این موضوع این کشور و جامعۀ رو به انحطاط رو با سرعت بیشتر از قبلی رو به فروپاشی میبره.

در ادامۀ این مطلب نمی‌خوام موشکافی کنم که مشکلاتی که ما الان داریم تقصیرکیه چون موضوعیه که اظهر من الشمسه! یعنی شما از در و دیوار و خودکار و شیر توالت و در دستشویی و بند کفش و قاشق و چنگال‌ها هم بپرسی که مقصر وضع این روزهای ما چه کسیه، خیلی ساده و واضح برات توضیح میده و من نمیخوام وارد جزئیات بشم. شما قطعا بهتر از من میدونید.

اما چیزی که در ادامه میخوام بهش بپردازم، یکی از چالش‌هاییه که عموما پسرها توی این وضعیت بحرانی ایران درگیرشن: چالش زندگی با والدین در آستانۀ 30 سالگی!

نوجوانی و چندسال بعدتر؛ خانۀ بهشتی

بیشتر ماها، نه فقط پسرها در بیشتر دوران زندگیمون، به خونه به عنوان یک مامن امن نگاه میکردیم، جایی که بعد از یک روز سخت و طاقت فرسا قرار بود بریم اونجا و کمی آروم بگیریم. توی مدرسه ممکن بود دعوا کرده باشیم، توی امتحان ریاضی نمره کم گرفته باشیم، چیزی رو گم کرده باشیم و... وقتی بزرگتر شدیم، خستگی بعد از برگشتن از کلاسهای فرسوده کننده و بی‌خاصیت دانشگاه، درد و عذابی که 2 سال سربازی بهمون وارد می‌کنه و... همه تا حدود زیادی با اومدن به خونه و استقبال پدر و مادر برطرف میشد و نه کاملا اما تا حدودی امید به آینده به دلمون برمیگشت.

اما گذر از دوران نوجوانی و رسیدن به میانه های جوانی و علی الخصوص آستانۀ 30 سالگی و در عین حال زندگی در جامعه ضد مرد، فشل، دهشتناک و غیرقابل تحمل، برای من یکی یکی از بزرگترین چالش هام رو ساخته. چالشی که از 25 – 26 سالگی جرقه میخوره، اوج میگیره و در آستانۀ 30 سالگی برافروخته میشه و هر روز زندگی رو بدتر، سخت‌تر و پرفشارتر می‌کنه و اونم زندگی با والدینه.

دوست دارم و دوست ندارم!

موضوعی که هست اینه که این چالش زجرآور به خاطر این نیست که منِ پسر از والدینم بدم میاد یا یک حس تنفری در این بین وجود داشته باشه، بلکه به خاطر اینه که من به عنوان یک مردی که نزدیک به 6 ساله هر روز 6 صبح از خواب بلند میشم و سرکار میرم، تا حدود زیادی دستم توی جیب خودمه، توی چند زمینۀ کاری تخصص و تجربه پیدا کردم و با آدم‌های زیادی طی سالیان اخیر دمخور بودم و زندگی کردم؛ دارای افکار اختصاصی خودم شدم. یعنی منی که امروز 29 سال و خرده‌ای سن دارم، دیگه اون ادم پندپذیر و شنونده‌ای نیستم که افکارش وام گرفته از آدم‌ها و رویدادها و پلتفرم‌ها و رسانه‌های اطرافش باشه و این موضوع زندگی با والدین 50-60 ساله‌ای که عاشق یک زندگی روتین با افکار تکراری هستن و همچنان دوست دارن با نصیحت کردن من، دخالت کردن توی زندگی من، حرف زدن توی صورت من و رفتارکردن شبیه یک بچه با من جلو برن رو سخت و سخت‌تر و سخت‌تر می‌کنه!

دارو و ضددارو

از طرفی این بلبشوی ایران، زندگی توی این اقتصاد تمام فروپاشیده، توی این جامعۀ ضدمرد و از همه بدتر توی این جامعه که دیگه هیچ ارزشی مثل قدیم معنا نداره، هرگونه قدرت مستقل شدن رو از یک پسر گرفته. البته منکر زندگی شاهانه اونهایی که پدر پولداری دارن نیستم (تنها راه موفق شدن در این کشور رو داشتن پدر پولدار می‌دونم!) اما از اونجایی که من هیچوقت تجربه‌ش نکردم و نخواهم کرد، زندگی با والدین برای من شبیه به زندگی با یک دارویی شده که باید تا چند سال قبل هر روز میخوردی تا زنده میموندی اما الان دیگه به هر روز مصرفش نیاز نداری و بالاجبار داری مصرف میکنی که این استفادۀ بیش از حد داره ارگان‌های حیاتی بدنت رو از کار میندازه.

ازدواج کنی حل میشه

خب شاید شما به عنوان یک خواننده بگید خب مرد حسابی برو ازدواج کن! و سوال من در مقابل اینجاست که چجوری؟ البته باز هم ممکنه که شما بگید خدا میرسونه، شما قدم پیش بذار، بقیه‌ش رو بسپار با خدا! نه... زندگی با این ماشالله و ایشالله پیش نرفته و نخواهد رفت:

- با یک نگاه خیلی ساده و گذار به اطرافیان و هر کسی که طی ده سال اخیر ازدواج کرده، خیلی به وضوح میبینم که در بدترین حالت والدین اون فرد تونستن یک کمک هنگفت مالی به فرزندشون بکنن تا بتونه ازدواج بکنه و من به شخصه این حمایت رو ندارم. حتی اون وام ازدواجی که الان نفری 180 میلیونه هم حتی کمک به هزینۀ رهن یک خونه کوچیک نمیشه... ولو اینکه من کسی رو ندارم که حتی ضامنم بشه!

- دخترهای امروزی قطعا تمامشون بد نیستن اما اون‌ها به دنبال معاملۀ خوب هستن تا یک ازدواج مبتنی بر احساس و در عین حال منطق. دختری که در یک خانوادۀ متوسط بزرگ شده و احتمال زیاد تحت تاثیر شدید شبکه‌های اجتماعی قرار داره، احتمال اینکه تن به یک ازدواج و ساختن یک زندگی از صفر بده بسیار بسیار پایینه. بیشتر دخترها ترجیح میدن که با کسی زندگیشون رو شروع کنن که حداقل وضعیت مالیش جوری باشه که مشکلات خونۀ پدرشون رو نداشته باشن که البته منطقی هم هست و نمیشه خرده گرفت، دنیا دنیای راحت زندگی کردنه و من به عنوان یک مرد نمیتونم از یک دختر تقاضا داشته باشم که بی‌پولی من رو تحمل کنه و این موضوع پیدا کردن شخصی که واقعا بشه بهش تکیه کرد رو خیلی کم کرده.

همین دو موضوع باعث میشه که پیشنهاد شما یعنی ازدواج رد بشه و چالش زندگی با والدین در آستانۀ 30 سالگی همچنان یک کلاف سردرگم و پیچ در پیچ باقی بمونه که هیچ راه خروجی ازش نباشه.

هر کی نمیتونه جمع کنه بره

موضوع بعدی که گاها بهش فکر میکنم، اینه که دنبال کار توی شهرستان بگردم، تهران که جز دود و ترافیک و خستگی و چرت زدن توی مترو و اتوبوس و گرونی چیزی برای من نداشته، شاید زندگی در یک شهر کوچیک که هزاران کیلومتر با اینجا فاصله داره بتونه این چالش رو حل کنه. اما نکته‌ای که در این بین هست اینه که آیا اصلا کاری در شهرستان‌ها وجود داره؟ اصلا کسی استخدام می‌کنه یا نیازی به تخصص من داره یا خیر؟ که البته با یک جست‌وجوی ساده می‌بینیم که خیر، بسیاری از شرکت‌ها در سالیان اخیر از هم پاشیدن و اون تعدادی هم که به زور خودشون رو سرپا نگداشتن، با حداقل نیرو دارن جلو میرن و از طرف دیگه رشد هزینۀ مسکن و خورد و خوراک طی ماه‌ها و سال‌های اخیر توی اکثر شهرستان‌ها از تهران بیشتر بوده و دیگه شهرستان‌ها اون پوئن ارزونی رو ندارن و از طرفی به خاطر مدیریت نادرست در حوزۀ محیط زیست، تقریبا بیشتر ایران طی سالیان آینده به بیابون برهوت تبدیل میشه و ول کردن کار فعلی و رفتن سراغ زندگی در شهرستان شاید بی‌خانمان شدن و کارتن‌خواب شدن منو فقط چند سال به تعویق میندازه!

ریزسالار چایچوی، دهقان غیرفداکار!

راه‌حل دیگه‌ای هم که بعضا بهش فکر میکنم اینه که این زندگی مدرن نصفه و نیمه رو کلا رها کنم، تخصصم رو رها کنم، کارم رو هم رها کنم و برم در یک شهرستان دور به کارهایی مشغول بشم که در ازاش فقط یک اتاق برای زندگی بهم بدن، مثلا یک گوشه‌ای یک مزرعه‌داری نیاز به کمک داره و منم برم اونجا بهش کمک کنم و اونم فقط بهم یک اتاق برای زندگی و مقداری غذا برای گذروندن زندگی بده. البته خیلی از این راه‌حل‌‎ها نیاز به دل و روده دارن و شاید گفتنش خیلی ساده باشه ولی انجامش بعضا شاید غیرممکن و سخت ولی هرچقدر بیشتر به 30 سالگی نزدیک میشم، بیشتر به این راه‌حل‌های عجیب فکر میکنم چون دیگه تاب ندارم دیگه تحمل ندارم.

آمپری که به سقف چسبیده

بسیاری از اوقات شنیدن صدای والدینم منو عصبی میکنه. آره میدونم الان شاید شما حس انسانیتت گل بکنه و بگی وای میدونی چقدر آدمها هستن که دوست دارن فقط یکبار هم که شده صدای پدر و مادرشون رو بشنون، چقدر تو بی حیا و پررو و قدرنشناس هستی و... اوکی. من صرفا نمیتونم باهاشون در یک مکان زندگی کنم و هیچ کجای این حرف نگفتم که من از والدینم بدم میاد و نمیخوام صداشون رو بشنوم. مشکل اینجاست که هیچکس هیچ اهمیتی نمیده که من به عنوان یک انسان 30 سالۀ مجردی که زیر پرچم یک اقتصاد و جامعۀ فروپاشیده دارم زندگی می‌کنم، باید در این سن بتونم خانواده تشکیل بدم، بتونم تصمیمات خودمو بگیرم و بتونم برای خودم باشم.

و این چرخه ادامه داره، چیزی تقریبا شبیه به یک معجزه باید اتفاق بیفته تا من بتونم از این چالش عبور کنم، تا پسرهای همسن من و کسایی که شرایطشون شبیه منه بتونن از این وضعیت بغرنج عبور کنن. افسردگی، بی‌حالی و بی‌رمقی حاصل از این موضوع، زندگی رو سخت میکنه. بله خودم میدونم که غذام به راهه، لباس‌هام شسته میشه، خونه تمیزه و فلان ولی من در این سن به آرامش ذهنی بیشتری نیاز دارم. ولو اگر گرسنه‌م باشه، لباسهام کثیف روی تخت تلنبار شده باشه و کثافت سرتاپای اتاق رو برداشته باشه اما من آرامش ذهنی داشته باشم، بتونم راحت‌تر و با شادابی بیشتری زندگی کنم.

چیزی که به وفور در فیلم‌های خارجی میبینم که افراد جوان از خونه میرن و مستقل میشن و اگرچه که میدونم خیلیش میتونه اغراق هالیوود باشه اما این رو هم میدونم که با تلاش و پشتکار در اون کشورها، مستقل شدن کار خارق العاده و نیازمند به معجزه‌ای محسوب نمیشه اما زندگی در این کشور شاید مستقل شدن رو برای درصد بالایی از افراد غیرممکن کرده. در حال حاضر که نه راه فراری هست و راه موندنی، در تعلیق عجیبی گیر کردم و به راه‌حل‌های متعددی فکر میکنم.

شاید 5 سال قبل این حجم از افکاری که من رو به بیرون از خونه هدایت میکرد در سرم وجود نداشت اما الان و در آستانۀ 30 سالگی، صدای بلند اذیتم میکنه، شلوغی و دیدن آدم‌ها اذیتم میکنه، شادی و خنده بیش از حد رو نمیتونم تحمل کنم و تنها چیزی که نیاز دارم یک اتاق شامل حمام، دستشویی، آشپزخانه و یک گوشۀ خالی برای گذاشتن میز کامپیوترمه، جایی که بشینم و ساعت‌ها در سکوت به در و دیوار نگاه کنم. اونجاست که با خیال تخت زنگ میزنم به مادرم و حالشو میپرسم و آخر هفته میرم پیشش و اون موقع اون دارو رو دوباره مصرف میکنم، دارویی که همینقدر در دوز پایین نیازش دارم، دوز پایین اما تاثیر بالا!

زندگی30 سالگیسی سالگیبحرانزندگی با والدین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید