سالار چایچی·۱۰ روز پیشدیگر یلدا را نمیشناسمیلدا بماند برای روزی که یاری بود، هوایی بود، وطنی بود، حالی بود، نفسی بود و زندگی زنده بود.
سالار چایچی·۲ ماه پیشحاج خانم، جان اسنو و خواجگی (بخش اول)حاج خانم دیگر هیچ تعمیرگاهی نمیرویم، چون هر روز دهانمان سرویس میشود.
سالار چایچی·۳ ماه پیشدخترم که به دنیا نیامدحالا من مُردَم و همهٔ خاطراتی که نداشتم را میتوانم زندگی کنم.
سالار چایچیدرعشق و تاثیرات آن·۶ ماه پیشبدونِ انگشت [داستان کوتاه]داستان بدون انگشت، پردهای کوتاه از انگشتهایی است که نمیتوانند چیزی را تغییر دهند و در راه اشتباهی به نابودی کشیده میشود.
سالار چایچی·۶ ماه پیشبیصدا؛ خاطرههای اتفاقنیفتادهشاید این زندگیست، تجربۀ تنهایی. آنقدر بزرگ که از گوشه و کنار میز ذهنم آویزان شده و دیگر مجالی برای جمع کردنش نیست...
سالار چایچی·۷ ماه پیش«آلما» ؛ تقاطع رویا و آلارم 6.5 صبحشاید زندگی تکرار همین سکانس است: ببینمت، زندگیات کنم و قبل از اینکه به خاطرت بسپارم بیدار شوم!
سالار چایچی·۷ ماه پیش30 سالگی؛ بیخاطرگی و فرسودگیحالا که سی سالگی را میبینم، تصور همۀ بیهودگیهای آینده و گذشته کار سادهتری شده است.
سالار چایچی·۸ ماه پیشطاق خاکستریشیشه فریاد میزد، صدا از من بود، من به جزئیات نابجایی که بغض میسازد دقت میکردم.
سالار چایچی·۸ ماه پیشتوتها که میرسندتوتها که میرسند، مادرم خوشحال است، تو هستی و بهار را هم پیدا کردهام.
سالار چایچی·۱ سال پیشو دیگر جوان نمیشوم (منطق میانسالی زودرس!)و به دنبال تو دیگر نمیگردم. تو از چشمها پنهانی و من نای گشتنت را ندارم.