سالار چایچی·۴ روز پیشباران آمد و من یاد نگرفتمبه اینکه روزی در فیسبوک آنقدر دوست قابل اعتماد و بی شیله پیله داشتم که در رابطه رفتنم را هم به اشتراک میگذارم غبطه میخورم. نه اینکه رابطه…
سالار چایچی·۸ روز پیشبرای دوستم که دیگر پیدا نشددوران ابتدایی دوستی خیلی صمیمی داشتم. آنقدر با هم وقت گذرانده بودیم که نمیشد روزی را بدون دیدن هم بگذرانیم. همه فلافلیهای محلهمان را از…
سالار چایچی·۲۰ روز پیشمبارزه من و پدربزرگم در قفس فلزیخیالات برت داشته است. اگر قرار باشد لای این همه خاکستری و طوسی و مشکی کمرنگ، چیزی شبیه «خاطره» به آن معنای اساطیریاش پیدا شود که من آن روز…
سالار چایچی·۲۴ روز پیشاگر برسی حتما بهار شده استبرای نوشتن همیشه صبر میکنم پاسی از دو نیمه شب بگذرد. این ساعت از شبانهروز از همیشه غمگینترم. همین غم اجازه میدهد که چیزی را با دستانم ک…
سالار چایچی·۲ ماه پیشزندگیِ از دسترفته (بخش اول - آدمها و پیرامون)در این سلسله مطالبی که قصد دارم بنویسم، از چیزهایی میگم که «برای من» دیگر جذابیتی ندارن. منظور از جذابیت در چیزهایی که میخوام بگم صرفا برد…
سالار چایچی·۳ ماه پیشآخرین برگ که افتادتا همین چند سال قبل عادت شده بود که به شکم پاییز عاشقانههای زیادی میبستم. آخر خوابگاهمان در جایی بود که از جلو و پشت ساختمان به انبوهی از…
سالار چایچی·۳ ماه پیشبیخندگی و حدود بیخیالیکمتر به خنده میافتم. چیزهایی که در اطراف این روزهای من وجود دارند در تعلیقی باورنکردنی به سر میبرند و آن بوی ناامیدی که برای مدتها از د…
سالار چایچی·۴ ماه پیشبگو دوباره از آرزوهات...آلمای عزیز! عمر ما که رو به پایان است. نه این که پایمان لب گور باشد، جوانی ما از جانمان پریده است و معلوم نیست که بتوانم تو را با این رمق ب…
سالار چایچی·۴ ماه پیشوقتی توتها برسند و من، تو را پیدا کرده باشم (سراشیبی چهل سالگی)میدانی گاهی اوقات آدمی میخواهد چیزی بنویسد ولی نمیتواند، یعنی بلد نیست که بتواند. شاید هم بتواند ولی برایش نون و آب نمیشود. ولی من نویس…
سالار چایچی·۵ ماه پیشساکن سرزمین خاکستریبه انتهای هر چیزی غیر از زندگی که نزدیک میشوی، نشانههای آشنایی از پایان آن چیز را میتوانی ببینی. ولی زندگی ما معلوم نیست چه زمانی رنگ پا…