داستان اون فیلها رو شنیدین؟ نمیدونم حقیقت داره یا نه.
میگن به پای بچه فیل یه طناب قرمز میبندن و هر کاری میکنن نمیتونن بازش کنن و رها بشن؛ چون بچهن و زورشون کمه. این بچه فیلها که بزرگ میشن، دیگه تلاش نمیکنن از این طناب قرمز رهایی پیدا کنن، تو ذهنشون شکل گرفته که نه نشدنیه. با یه هول کوچولو، یه قدم بزرگتر برداشتن، اون طناب قرمز پاره میشه، رها میشه و حالا میتونه هر جایی بره.
چند وقته فهمیدم، منم همون فیلم انگار، با این تفاوت که من خودم همهش چک میکنم اون طناب قرمز به پام بسته شده یا نه. میترسم از نبودنش. چی میگن، میگن زندانی عاشق زندانبانش شده. یه همچین چیزی.
مثلا اصرار دارم که من ترسوئم، یه طناب قرمز به اسم ترسو بودن بستم به پام و همهش هم چک میکنم یه وقت یادم نره که من طناب به پام بسته است. فاطمه عه سگ، حواست هست که تو از سگ میترسی، عه حواست هست که تو از فضای بسته میترسی، عه حواست هست که تو از این میترسی، از اون میترسی.
من یه فیلم، یه فیل که به طناب قرمز دور پاش وابسته شده و اتفاقا خودش هم این طناب رو به پاش بسته و انگار میپرستتش.
جالبیش اینه که من همهش چشمم هم به فیلهای دیگه است، اون فیلهایی که طنابی به پاشون وصل نیست؛ میتونن بلند بپرن، میتونن بدوئن، خب چون چیزی بهشون وصل نیست.