خیلی روزای عجیبی رو میگذرونم
دارم میپذیرم که همهچی رو قراره یه روزی از دست بدم، پس تو طول روز خیلی پیش میاد که یه لحظه از دغدغههام فاصله بگیرم و به کوچکترین چیزها با عشق نگاه کنم.
به دوییدن بابا موقع بالا اومدن از سربالایی پارکینگ دقت کنم و خوشحال شم که بدن سالمی داره
به نوع ایستادنش و کت چرمش، موهای جو گندمیش و دستهای تپلش
به فرم صورت آیلار، آغوش امن و بیسروصداش، آهنگهایی که با هم گوش میدیم
به خیابونها و اتوبانهای تهران، ترافیکی که همیشه آزارم میداد.
یا حتی به زاویههای مختلف خونه، مثلا امروز از یه زاویه جدید به خونه نگاه کردم و با دوربین ثبتش کردم؛ از پشت درختهای پاییزی
دوباره دارم سوگواری رو تجربه میکنم، دارم اشک میریزم برای روزی که هیچکدوم اینا رو ندارم
امروز که بابا و خاله حرف میزدن، اسم شوهرخاله رو آوردن که شش سالی میشه مرده و با خودم فکر کردم چقدر این آدمها عزیز از دست دادن و هنوز هم ادامه میدن
من میترسم، من از خداحافظی با هر چیزی میترسم.
راستش این نوع فکر کردن جالب هم هست. انگار دیگه کمتر عصبانی میشم، کمتر حرص میخورم و البته بیشتر خوشحال و شکرگزارم.
انگار همهش میگم فاطی نهایت لذت رو ببر، تموم میشه، خیلی زود تموم میشه.
مثلا چند وقت دیگه میشه یه سال که من تنهام و من اصلا نفهمیدم کی این ۳۶۵ روز گذشت.
یا کی روزای همخونه شدن با دوست تموم شد.
من دلم برای تک تک روزها و ثانیهها تنگ میشه و چقدر سخته رها کردن و رها شدن.