فاطمه سلحشور
فاطمه سلحشور
خواندن ۱ دقیقه·۲۲ روز پیش

سوگوار یا خوشحال

خیلی روزای عجیبی رو میگذرونم

دارم می‌پذیرم که همه‌چی رو قراره یه روزی از دست بدم، پس تو طول روز خیلی پیش میاد که یه لحظه از دغدغه‌هام فاصله بگیرم و به کوچکترین چیزها با عشق نگاه کنم.

به دوییدن بابا موقع بالا اومدن از سربالایی پارکینگ دقت کنم و خوشحال شم که بدن سالمی داره

به نوع ایستادنش و کت چرمش، موهای جو گندمی‌ش و دست‌های تپلش

به فرم صورت آیلار، آغوش امن و بی‌سروصداش، آهنگ‌هایی که با هم گوش می‌دیم

به خیابون‌ها و اتوبان‌های تهران، ترافیکی که همیشه آزارم می‌داد.

یا حتی به زاویه‌های مختلف خونه، مثلا امروز از یه زاویه جدید به خونه نگاه کردم و با دوربین ثبتش کردم؛ از پشت درخت‌های پاییزی

دوباره دارم سوگواری رو تجربه میکنم، دارم اشک میریزم برای روزی که هیچکدوم اینا رو ندارم

امروز که بابا و خاله حرف میزدن، اسم شوهرخاله رو آوردن که شش سالی میشه مرده و با خودم فکر کردم چقدر این آدم‌ها عزیز از دست دادن و هنوز هم ادامه میدن

من می‌ترسم، من از خداحافظی با هر چیزی می‌ترسم.

راستش این نوع فکر کردن جالب هم هست. انگار دیگه کمتر عصبانی میشم، کمتر حرص میخورم و البته بیشتر خوشحال و شکرگزارم.

انگار همه‌ش میگم فاطی نهایت لذت رو ببر، تموم میشه، خیلی زود تموم میشه.

مثلا چند وقت دیگه میشه یه سال که من تنهام و من اصلا نفهمیدم کی این ۳۶۵ روز گذشت.

یا کی روزای هم‌خونه شدن با دوست تموم شد.

من دلم برای تک تک روزها و ثانیه‌ها تنگ میشه و چقدر سخته رها کردن و رها شدن.

خوشحالاز دست دادنسوگواریشکرگزاری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید