شمیم بهار چهرهای است که ۵۰ سال خبری از او نبود و به نظر میرسید انزوایی خود خواسته از نوع سلینجری برگزیده.
قاعدتا وقتی نیم قرن گوشه مینشینی و ناگهان اثری منتشر میکنی تصور مخاطب این است که شاهکار کردهای و با این پیشفرض بود که «قرن ها بگذشت» شمیم بهار را خواندم و نا امید شدم.
بر خلاف به به و چه چههایی که اخیرا به اصطلاح منتقدان و مرور نویسان این و آن مجله نوشته اند مشخص است که داستان در دوران قرنطینه و با عجله نوشته شده تا یک سال مانده به پایان قرن شمسی منتشر شود.
خط داستانی حول یادآوری بیتی از مولوی است که زوجی میانسال و تحصیل کرده حین سفری در میانه یک همه گیری درباره آن صحبت و از خلال آن تاریخ جهان و تاریخچه زندگی خودشان را زیر و رو میکنند.
شیوه روایت کم شباهت به اثری که اقتباس سینمایی اش همزمان با دورهای که بهار روی داستان کارکرده یعنی «در این فکر هستم که تمامش کنم» نیست و اگر اقتباس سینمایی اثر به همت کافمن گل نکرده بود و عناصر مشترک در شیوه روایت این دو نبود شاید این فکر را تداعی نمیکرد.
فارغ از این قضایا و زبان عجیب شخصیتها که با هر توجیهی به پس زمینه و جایگاه اجتماعیشان نمیخورد، داستان چیزی برای گفتن ندارد و به نظر میرسد بهار هم مانند بسیاری از هم نسلانش در دیگر حوزهها همچون فرمان آرا و ابتهاج و … چیز جدیدی برای عرضه نداشته و صرفا یاد بعضی نفرات و رنجهایی که گذشت و چه بر سرمان میآید را تکرار کرده.
به عبارتی او صرفا با یک «کاش این اعدام نمیشد کاش اون دق نمیکرد/ کاش همهی همه مونده بودن با هم میومدیم، یه اتوبوس لبالب» حتی نقد احوالی که گذشت را از زاویه جدیدی برای خواننده باز نکرده است.
بنابراین چرا حالا که این همه سکوت کرده و آخرش مشخص شده چیزی برای گفتن ندارد اطرافیان معتمد اش، که قطعا اثر را قبل از انتشار خوانده اند، به او نگفته اند که داستان را منتشر نکند؟
چرا خودش که منتقدی سر سخت بود و قطعا میداند که کیفیت رمان جدیدش چگونه است پیش از هر کس از صرافت این کار نیفتاده؟
اینجا بود که به پرسشی اصلی رسیدم:
چرا ما سلینجر نداریم؟
منظورم فردی هم ارز توانمندی او در نویسندگی نیست بلکه این نکته است که اغلب بزرگان ما در حوزههایی فکری همچون ادبیات، هنر و علوم انسانی پس از دوران درخشش خود کنار نمیروند و به رغم امثال سلینجر، که جلوی جوشش فکری خود را نمیگرفت بلکه صرفا آن ها را منتشر نمیکرد، بازنشسته نمیشوند؟
دلایل بسیاری به نظرم میرسد ولی پر رنگ ترین و به مراتب خطرناک ترینشان سوء استفاده اطرافیان از اعتبار شخص است.
بسیار میبینیم که فرزندی، همسری و گاه اقوام و بیگانگان به مراتب دورتری با چسباندن خودشان از راههایی همچون استفاده از اعتبار نام خانوادگی در برگزاری کلاس نویسندگی و بزرگداشت و شب فلانی و … در پی کلاه بافتن از این نمد اند و همین باعث میشود که در طولانی مدت آنچه میتوان میراث فکری فرد نامید را لکه دار میکنند یا با تشویق به ادامه دادن نشر و تملق بسیار حتی زمانی که خلاقیت فرد تمام شده است از او امپراطور بی لباسی میسازند که حق اش نیست.
از طرفی نشریات به اصطلاح نقد ادبی و … هم که جرات در افتادن با غولهای سالخورده و دارودستهشان را ندارند ترجیح میدهند با تملق و یادداشتهایی که بیشتر بوی تبلیغات میدهند از موقعیت بهره ببرند و این میشود که کوهها دائم موش میزایند و دور باطل ادامه پیدا میکند.
خلاصه، قرنها بگذشت و این قرن نویاست/ ما هنوز اندر خم یک کوچهایم.