Chaos
Chaos
خواندن ۱ دقیقه·۵ ماه پیش

درد ناگهانی

حدود 10 دقیقه پیش متوجه شدم شخصی که قرار بر این بود به من ترفیع کاری بدهد و اصلا حضور من در شرکت به‌دلیل ایشان بود، رفتند. برای همیشه!

چهره‌ی زشتی خواهم گرفت اما می‌گویم: به‌خاطر خودم ناراحت‌تر شدم. به‌خاطر اینکه بعد از مدت‌ها نفس راحتی کشیدم که استخوان پشتم تیر نکشید و به سرفه نیوفتادم. اعتماد کردم به بودنم. به خودم دیگر اعتمادی ندارم.

همکار با لبخندی گفت: فلانی دیگر نمی‌آید. منتظر واکنشم بود. با لبخند منتظرم بود. با نگاه خندان. بدون واکنش نگاهش کردم. مثل همیشه تظاهر کردم به بی‌حسی. تظاهر کردم آدمی هستم که تاثیر نمی‌پذیرد و مثل همیشه زندگی‌اش را می‌کند.

همکار باخت! خواستم ببازندمش. بازنده شد. اما بازنده اصلی من بودم! که استخوان کمرم تا دست چپم همچنان تیر می‌کشد و هر چه نفس عمیق می‌کشم بدتر می‌شود.

اگر بخواهم روراست باشم، باید بگویم که تنها این خبر منجر به این حجم از درد نشد.

منِ قدیم مرخصی رد می‌کرد، می‌رفت خانه، زیر پتو، آهنگ خسته فرهاد را می‌زاشت و زااار می‌زد، به‌خاطر همه چی.

منِ جدید سکوت کرده، جوری به مانیتور خیره شده و تایپ می‌‌کند که انگار نامه محرمانه‌ای را می‌فرستد، اما هی به سقف نگاه می‌کند که گریه نکند.

ترکیب جالبی شدم؛ قوی، ترسو، شجاع، تنها، اشک دم مشک.

یه وقتایی آنقدر تظاهر کردم که نمی‌دانم احساس واقعی من چه بود. خودم را نمی‌شناسم، مولانا راست گفت که: بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
از خود بطلب آن چه خواهی که تویی

گرسنه بغل هستم. اما پس می‌زنم هر کسی که بخواهد بغلم کند. در واقع کسی نیست، صرفا برای اینکه خودم ضایع نشوم، پس می‌زنم تا نقاب افتخار را بزنم.


دردشکستگی استخوانآغوشبزرگسالی
Limbo
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید