ساعت ۴ صبح است.. طبق معمول خوابم نمیبَرد.. کنار پنجره لم داده ام.. به بیرون نگاه میکنم..
چشمَم به چراغ چشمک زنِ قرمز رنگ برج میلاد گیر میکند... چقدر آشفته و خسته به نظر میرسد برج تهران! که ظاهرا در چراغانی ترین حالت خود نیز به سر می بَرَد، اما انگار صرفا یک جسدِ تزئین شده است..
با دقت بیشتری که نگاه میکنم، چراغ های چشمک زن قرمز رنگ بیشتری میبینم.. روی ساختمان های بلند.. و حتی روی تاور های ساختمان سازی..
برای چه هست؟ به چه دردی میخورد؟ احتمالا برای هواپیماهاست....
آخ قلبم!.. قلبم یخ میزند هر بار به بلاهایی که سر هواپیماهای این شهر می افتد، فکر میکنم.. و تصویر مسخره مثلا امنِ این نقطه های قرمز، مانند شیادی در لباسِ آدم حسابی ها، به من زبان درازی میکند...
راستی چند نفر از آشناها و خانواده های مسافران سفرهای تراژدیک، درون این ساختمان هایی هستند که من میبینم؟ ...
همانطور که توجهم روی ساختمان ها متمرکز شد، نگاهم به پنجره نورانی بزرگی افتاد که دقیقا رو به رویم قرار داشت..
قصدم فضولی و نیت بد نبود، اما دوست داشتم برای لحظه ای هم که شده به تماشای زندگی مردم بنشینم.. و بدون قصد و فکر و هدف، فقط نگاه کنم..
درست مثل یک فیلم بود.. یک آقا درون خانه قدم میزد، چیزهایی را جا به جا میکرد، احتمالا خانه را مرتب میکرد.. از خودم سوال میکنم، که این مرد تنهاست؟ که ناگهان زنی وارد صحنه میشود.. دروغ نخواهم گفت، انتظار صحنه ای هیجانی و دلپذیر داشتم.. اما خیلی سرد و بی تفاوت از کنار هم عبور کردند.. انگار که همدیگر را نمی دیدند.. انگار که برای یکدیگر وجود نداشتند.. شاید داشتند با هم حرف میزدند.. که مثلا "قرص هایت را بخور" ، "صبح مرا ساعت ۸ از خواب بیدار کن"، یا حتی "شبت بخیر"!..
اما هیچ کدامشان در مقابل هم نایستاده بودند.. تماس چشمی برقرار نکردند.. حتی سرشان هم به سمت یکدگیر خم نشد..
نمی دانم زن و شوهر بودند، یا خواهر برادر، یا پدر دختر.. اما دلم پژمرده شد از این تصویر بی مهر.. بدون بغل.. بدون بوسه..بدون دست هم را گرفتن.. حتی بدون تماس چشمی! وقتی اینها را میگویم، فکر نکنید من آدم خیلی متفاوتی از این ها هستم.. اگر من در آن خانه بودم، احتمالا حتی در تصویر هم حضور نداشتم! طبق معمول در اتاقم بودم شبانه روز.. از پشت در، شب بخیر ها میشنیدم و شببخیر ها میگفتم.. وَ صبح ها کسی نمیدانست که من بیدار شده ام؟ خوابم؟ یا که اصلا نخوابیدهام هنوز؟
درست مثل همین الان...
همه آدمهایی سرد، بی روح، خسته و بی تفاوت شدهایم... و این غمگین است.. درست مثل خودِ تهران!
ناگهان چراغ ها خاموش شد.. تصویر قطع شد... توجه ام از جز به کل پرت شد... ساختمان ها!...
چقدر ساختمان ها بد چیده شده اند!.. انگار که یک مشت دانشجوی ناموفق شلخته معماری، ماکت تهران را با باقی مانده مقواهای کهنه و قهوهای-خاکستری تهِ کِشو و کمدشان ساخته اند!
در آسمانش نه ستاره ای هست، نه ماهی، نه هواپیمایی.. مشکی غلیظی پس زمینه را پوشانده است...
چراغ هایش، خانه هایش، آدم هایش، آرامش و امنیت ظاهری اش، انگار همه به یک فوت بند است!
و نه یک فوت بی رحمانه، بلکه ذره ذره ی ماکت رو به رویم التماسم میکند که: یالا! فوت کن!
چه کسی را گول میزنم؟ ذهن خودم تحمل این حجم از درماندگی و سیاهی در یک قاب را نداشت..
و الا تهران روحش کجا بود که بخواهد التماسم کند؟
قلبِ تهران مدت هااست که دیگر نمی زند..
در نگاه اول هم معلوم بود که تهران خیلی وقت است، مُرده است..
من غم این عزیز از دست رفته را به همهمان تسلیت میگویم...
همهمان در این غم شریک هستیم...
شب بخیر!
#رج