salehirajmehrnaz
salehirajmehrnaz
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

• فقط نگاه میکنم... •

در زندگیِ این روز هایِ من

همه چیز و همه کس در گذرند

در تلاطم و همهمه و شلوغی..

همه مشغول کاری هستند..

همه درگیر احساسی ..

یکی میخواهد برای همیشه برود.. یکی میخواهد نقشه ماندنش را محکم تر کند..

یکی می بَرَد... یکی می بازَد.. یکی میمیرَد..

یکی متولد میشود‌‌..

یکی می فروشد.. یکی می خَرَد..

یکی هم مثل من، فقط نگاه میکند...

انگار که از قطار زندگی جامانده باشم، روی سکویی نشسته ام و پاهایم را تاب میدهم..

منتظرم تا قطار دیگری از راه برسد..

به نظر می رسد که فقط یک بار فرصت سوار شدن را داشته ام و حالا که از دست رفته، با یک مشعل امید در دست، فقط دارم به بقیه نگاه میکنم‌..

زخم میزنند.. نگاه میکنم..

محبت میکنند... نگاه میکنم..

می دَوَند.. غلت میزنند.. میخَزَند..

فقط و فقط نگاهشان میکنم..

نه قدرتی برای تحلیل کردن دارم

نه حوصله ای برای قضاوت کردن..

و نه توانی برای واکنش نشان دادن..

نه از قضاوتی ناراحت میشوم

و نه از تعریفی خوشحال..

نه چیزی را به دل میگیرم

نه دلی را به دست می آورم..

انگار که همه مثل رودی در گذر و در جریان باشند..

و من یک تکه سنگ کوچک و تنها روی چمن ها افتاده ام..

خاک میخورم ..

زیر پا لگد میشوم ..

به مرور سخت تر و سردتر میشوم..

و بی تفاوت و بی خیال عبورِ رود را نگاه میکنم‌...

حتی دقیقا نمیدانم دلم میخواهد که در جریان رود باشم

یا که مثل این داستان خودم را قانع کنم که خب، من سنگم، و آنها آب.. سرنوشت ما را از هم جدا نوشته اند..!

#رج

قطارسرنوشتآبسنگ
#رج هستم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید