salehirajmehrnaz
salehirajmehrnaz
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

•لحظاتی که ذهنم پر میکشد...•

خیلی وقتها با دقت تمام به صورت آدمها نگاه میکنم و گوشهایم را کاملا در اختیار آنها میگذارم... و سعی میکنم به هر کلمه ای که از دهانشان خارج میشود، توجه تام داشته باشم... وهر از گاهی هم هوشیارانه به حواسم تلنگر میزنم که جمع باشد و پراکنده نشود تا کاملا منظوری که گوینده اظهار دارد می خواهد به گوشم برساند، و معنا و قصد حقیقیِ او از سخنانش را تمیز دهم... اما وقتی یک مشت حرف ناآشنا از ذهنی پرت و دور افتاده با بوی منزجرکننده عقده و کمبود و در غالب کلمات پر ادعا و خالی از واقعیت تحویل میگیرم ذهنم به طور کلی پر می کشد و مرا با کسی که دنیایش روی سیاره ای دیگر، فرسنگ ها از دنیای من فاصله دارد تنها میگذارد... همانطور که به صورتشان زل زده ام، هزاران اتفاق ریز و درشت امروز و دیروز را بازرسی میکنم و تصمیم های فردایم را جسورانه میگیرم و انگار در این لحظه هاست که راحت تر می توانم با خودم خلوت کنم و یا از قدرت تخیلم بهره ببرم و هر تصویری با هر صدایی را که دلم می خواهد به جای شکل و صوت کسی که رو به رویم ایستاده و پشت سر هم دروغ میبافد، جایگزین کنم.. واقعا ممنونشانم که ناخودآگاه چنین لذت های کوچک یواشکی که خودم هم از وجودشان خبر نداشتم، به من هدیه میدهند!

#رج

درد مشترکذهن
#رج هستم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید