خسته شدم از بس همیشه منطقی بودم.. همیشه افسار من دست عقلم بوده..
دلم میخواد از دستش خودمو رها کنم.. دلمو بردارم بزارم رو چشمامو ببینم منو کجا میخواد ببره..
دلم میخواد یهو به وجد بیام، قلبم از محبت و عشق و شادی پر شه و همه چیز رو اونطور که دلم میخواد، واقعیِ واقعی حس کنم..
مثلا یهو دل به دریا بزنم.. یا دیوانه بشم سر به بیابون بزارم...
مدت زیادی از این فکر و خیال هام نمیگذره، که یهو از دور، توی مسیر دل، یکسری شیشه شکسته و چاله چوله و راه ناهموار دیدم!.. باز ترسیدم که زخمی بشم!.. دردم بگیره..
من طعم درد رو خیلی خوب میشناسم..
سوزشش رو چشیدم.. دیدم چقدر طول میکشه تا یه زخم از ذوق ذوق کردن بیوفته و کامل خوب بشه..
همونجاها بود که ناامید و بیچاره، قدم قدم عقب رفتم و راه فرارمو برگشتم...
قلاده اسارت عقل رو خودم دوباره دور گردنم سفت کردم..
میدونی؟ من بار ها تا لب ساحل رفتم.. اما دل به دریا نزدم.. نتونستم که بزنم.
من اهل دلم نیستم.. عاشقی بلد نیستم من.. اصلا من آدم عاشق شدنها نیستم!..
هر جا، هر وقت با هر کی، هر تهدیدی دیدم، عقب کشیدم.. فرار رو به قرار ترجیح دادم.. شادی ام رو به شعارِ "هرگز غم نداشتن" فروختم..
راس میگن:
" عشق، اگر عشق است.. آسان ندارد"
من آدم سختیِ عشق نیستم و لیاقت چشیدن قشنگی هاشو ندارم.. تا وقتی ترس توی جونم هست، باید قبول کنم که از اون الگوی تعادل زندگی آرمانیام خیلی به دورم و درواقع من، برده ی عقلم هستم.. .
#رج