سمانه اشرفی
سمانه اشرفی
خواندن ۳ دقیقه·۲ روز پیش

یلدا، رقصی کوتاه در میان اندوه

به نظرم جشن گرفتن زندگی یک جور هنر است که بعضی‌ها خوب بلدند. مناسبت‌هایی مثل یلدا، عید نوروز یا روز مادر می‌آیند و می‌روند، و عده‌ای آن‌ها را در هوا می‌قاپند.

گروهی هم نه. به بقیه نگاه می‌کنند و از خودشان می‌پرسند: واقعا زندگی ارزش این شادی را دارد؟

آدم‌هایی هستند که سخت جشن می‌گیرند، سخت‌تر خوشحال می‌شوند و خیلی سخت‌تر زنده می‌مانند. انگار حتی صرف فعل زنده ماندن روی تن‌هایشان مانند بتنی 100 کیلویی سنگینی می‌کند.

هر قدمشان وزنی دارد که با قدم‌های دیگران قابل مقایسه نیست، و دنیای افکارشان با ذهن کسی که کنارشان در مترو نشسته، زمین تا آسمان فرق دارد.

من گاهی فکر می‌کنم از این دسته از آدم‌ها هستم. از این بابت افتخار نمی‌کنم. اظهار فضل نمی‌کنم و خیال نمی‌کنم شاعرانه یا عارفانه است.

می‌پرسی چرا؟ چون فکر می‌کنم مواجهه با غم درس طبیعت است، اما دامن زدن به غم، دست خود آدمیزاد است.

به خاطر همین باور هم که شده چند باری سعی کردم با جشن و روزگار همراه شوم و حتی کمی بیشتر، برای پایکوبی خودم و بقیه آستین بالا بزنم.

آخرین بارش، سال پیش در شرکتی بود که قصد داشتیم به سر و وضع شبکه‌های مجازی و برند کارفرماییش دست بکشیم. پس من پیشنهاد دادم که جشن یلدا برگزار کنیم.

البته که بین ایده یک اتفاق و عملی شدنش، دنیایی فاصله است. پس لیستی از بایدها و نبایدها آماده کردم، به بچه‌ها تم رنگی یلدا دادم و خواهش کردم هر کس برای جشن چیزی بیاورد.

همکارهای بی‌نظیری هم داشتم که هرکدام طوری دست پر آمدند، انگار شرکت خانه مادربزرگ است و مدیر، همان مادربزرگ عزیزی که همه دوستش داریم.
مدیر هم البته، صبح با میوه‌ها و ظرف‌های زیبایی سر رسید و آنقدر دستش پر بود که از ما خواست در را پشت سرش ببندیم.

به اتاق جلسه رفتم و بادکنک‌های سبز، قرمز و مشکی را روی میز ردیف به ردیف، به ترتیب رنگ‌های مدنظرم چیدم. در اتاق را بستم تا صدا مزاحم کار بچه‌ها نشود و شروع کردم با تمام قوا به باد کردنشان پرداختن.

با نخ بی‌رنگی که تازه دیروز خریده‌بودم و از دیدنش خوشحال بودم همه را بغل تنها تخته اتاق نصب کردم. روی تخته با دست خطی دست‌وپا شکسته نوشتم: «یلدا مبارک» و از آنجایی که شرکت هنری بود سعی کردم، هنری هم آن کناره‌ها سرهم کنم.

میوه‌ها را شستم و یکی از ظرف‌های واقعا زیبای شرکت را برای دان کردن گروهی انار برداشتم. ما، دخترهای قرمز پوش بالاخره دان کردن انارها و چیدن میز را تمام کردیم. مدیر هم چند عکس گرفت که یاد آن لحظه‌ها برای همیشه باقی بمانند.

قرار بر این شد ساعت 6 اهنگ پخش کنم و بچه‌ها از پشت سیستم‌هایشان بلند شوند. راس ساعت همه در اتاق جلسه بودیم. بازی کردیم، شعر خواندیم، خاطره گفتیم و به پیشنهاد من، آرزوهایی نوشتیم که شاید هیچوقت برآورده نشوند.

یلدای قشنگی بود، نه فقط به خاطر موسیقی، بازی، خنده، دوستی و عشقی که بین ما بود. به خاطر این که من برای جنگیدن با خود محزونم تلاش کردم. برای این که باور کنم، گاهی باید از غالب اندوهگین ادمیت بیرون آمد و چند ساعتی خندید.

نه چون جهان پر از شادی و آزادی است، نه چون از جنگ و فقر بی‌خبریم، چون من و آدم‌های اطرافم برای ادامه‌ی زندگی به این با هم بودن‌ها احتیاج داریم.

#یلدای دوست داشتنی


یلدای دوست داشتنیاندوهآدمیزاداحساساتیلدا
سلام دوست من :) من سمانه، کارشناس مارکتینگ هستم. اینجا از دنیای تبلیغات، مهارت‌های نرم و هنر می‌نویسم. خوشحالم که اینجا هستی و مطلبم رو می‌خونی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید