چند وقت قبل رفته بودم سراغ دو تا وبلاگی که حدود ده سال قبل یا بیشتر داشتم . دلم برا اون روزای وبلاگ
نویسی خیلی تنگ شد . نمی دونم چقدر به هم زمانی رویدادها اعتقاد دارید ولی من مطمئنم که دلتنگی چند وقت قبل من باعث شد که سر از ویرگول در بیارم !!!!
یادمه اولین بار که در دوران کودکی از من پرسیدن دوست داری چکاره بشی ؟ جواب دادم : دوست دارم بنویسم . ( با دوست دارم نویسنده بشم ، اشتباه برداشت نشه !!! ) از همون دوران نوشتن رو خیلی دوست داشتم و هنوزم دارم .با وجود این نوشتن همیشه برام سخت بوده !! خیلی سخت !!!! شاید برا همین هم هست خیلی کم پیش اومده که بخوام به طور مرتب بنویسم . ( برای نوشتن کلمه به کلمه این متن کوتاه هم ثانیه های زیادی به سقف خیره شدم و مدام از پای سیستم بلند شدم )
وجود یک ذهن پر از گفتگو ، مشکلاتی که داشتم ، حجم کاری زیاد ، ترس های من از آینده ،گیرهایی که توی خاطرات گذشته می کردم ، دلخوری هایی که از عملکرد خودم داشتم ، مطالبی که یاد می گرفتم و دوست داشتم یه جایی ثبت بشن ، مدیریت زمانهای کمی که در اختیار داشتم باعث می شدن که من جذب قلم و یه تیکه کاغذ بشم . ( نوشتن رو تکه کاغذ رو بیشتردوست دارم. چون دور انداختنش راحت تره ) . همون لحظه های کوتاه نوشتن ، لبریز از یک قدرت درونی سحرآمیز می شم و جون تازه ای می گیرم . مثل الان .
حالا در اواسط دهه پنجم زندگی ام می خوام یه مدت کوتاه هم که شده به خاطر دلم بنویسم . سعی ام می کنم که هفته ای سه بار و هر بارسیصد کلمه بنویسم .
پس سلام ویرگول .