ساعت ۱۰ شبه و من امشب برعکس شبهای دیگه خیلی خوابم میاد، تصمیم گرفتم که بخوابم چشم هامو بستم نمیدونم چقدر طول کشید، چشم هامو بازکردم
عه!!!
اینجا کجاست ?
چرا همه جا سرخه، هوا، خاک، از جام بلند شدم من کجام نکنه من مردم.
چند قدم به اینور اونور رفتم تازه متوجه شدم من اومدم مریخ!!
یه صداهایی به گوشم خورد که اصلاً قابل فهم نبود، به سمت صدا رفتم ناگهان نوری رو دیدم که به دفعات ظاهر میشد و خیلی سریع ناپدید میشد، چیزی که میبینم باور کردنی نیست.
سفینه فضایی
موجودات عجیبی کنار هم راه میرفتن، با صداهایی که قابل فهم نبود با هم صحبت میکردن، دلم میخواد بهشون نزدیک بشم ولی کامل که دقت میکنم میبینم خیلی ترسناکن.
چشم های درشت، سرهای بزرگ، اندامی لاغر که فقط یه پوست رو استخوناشون کشیده شده بود.
ناگهان، حس کردم کسی روی شونم میزنه برگشتم و با دیدن این موجود دیگه چیزی متوجه نشدم، تا اینکه با نور خیلی زیاد که به چشم هام میخورد چشم هام رو باز کردم وااای? این یکی خیلی با بقیه فرق داشت.
شاخک هایی روی سرش بود که تکون میخوردن، انگار که دارن اطلاعات منو جمع میکنن تا ببینن من کی هستم روی یه سکوی بلند نشسته بود و بقیه خیلی بهش احترام میذاشتن، فک کنم رئیس اینا بود.
دور و ورمو نگاه کردم همه از تعجب چشم هاشون بزرگتر شده بود.
کم کم بلند شد، به طرفم اومد به طور کلی براندازم کرد فکر کنم خیالش از اینکه من خطری براشون ندارم راحت شده بود، دستور داد که سفینه رو به حرکت دربیارن.
با بلند شدن سفینه من به طرف پنجره رفتم و با تعجب به تمام سیارهها نگاه میکردم چشمم خورد به زمین زیبای خودمون چقدر از دور قشنگتر بود?
چشمم افتاد به سیاره زهره که نزدیک خورشید بود و گرم، عطارد، بعد زمین خودمون و مریخ سرخ هرچی که دورترمیشدیم هوا سردتر میشد، سیاره مشتری رو دیدم که واقعا راست میگن بزرگترین سیاره منظومه شمسی،لکهای سرخ بزرگ روی این سیاره میتونه نشونه طوفانهای بزرگ غول پیکر باشه.
وااای زحل زیبااااا، این سیاره باسیستم خیره کننده ای از حلقهای یخی آراسته شده دربین تمام سیارها بی نظیره چقد قمرهای این سیاره زیاده ?
به شدت گشنم شده بود، فکر کنم این شاخکها بو میکشیدن یا اینکه حس میکردن توی چندثانیه دیدم یه چیزایی برام آوردن، فقط گفتم نه من تازه اسلیو کردم نمیتونم اینا رو بخورم?
انگار متوجه حرف های من شدن.
رئیسشون به سمتم اومد، ازم خواست که همراهیش کنم تا تمام سفینه فضاییشون رو بهم نشون بده، با تعجب نگاه میکردم چندین صندلی داشت، پنجرههای زیادی که به شکل دایره بودن، در آخر اتاق رئیس که پر از دم و دستگااااه?
با خودم فکر میکردم که نکنه من تا آخر عمرم اینجا بمونم اصلاً من خوابم یا بیدار، صداهای آشنایی رو میشنوم، فکر کنم صدای محمد علی
واویلا اگه بیاد اینجا که تک تک این شاخک هارو از جاش درمیاره?
داشتم تکون میخوردم و صداها واضحتر میشد، تا چشم هامو باز کردم دیدم تو خونه خودمونم و محمدعلی داره صدام میکنه.