سمانه محمدزاده
سمانه محمدزاده
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

خودت، را راضی کن!

عشق را تجربه کن.
عشق را تجربه کن.

درست‌ترین تصمیم زندگی‌ام را وقتی گرفتم که فهمیدم زندگی کردن یعنی راضی کردن خودم، نه خانوادم و نه هیچکس دیگر!

این جرئت را با یک عشق گرفتم! نقطه ضعف پدرم عشق بود! همیشه بهم میگفت باید عشق را تجربه کنی و با عشق ازدواج کنی تا خوشبختی را احساس کنی!

اما کاش همین دیدگاه را در انتخاب بقیه مسیرهای زندگی‌ام داشت و اجازه تجربه چیزهایی را که دوست داشتم میداد، آنوقت همه چیز رویایی‌تر میشد!

عاشق شو، ورنه روزگار به تو سخت آید!(سمانه?)

عشق برای من مثل تولد دوباره بود، انگار تازه قرار است زندگی را تجربه کنم و خودم تصمیم بگیرم، اتفاقی زیبا ولی دردناک! چرا دردناک؟

من شبیه پرنده‌ای بودم که پرواز بلد نبود! پرنده‌ای که در قفس به دنیا آمده بود! قفسِ مراقبتی و حساس خانواده‌ام! من بدون حتی تجربه یک پرواز، وارد دنیایی بزرگ، عجیب، سخت و ماشینی تهران شده بودم و تنها اتفاقی که برایم ‌افتاد به در و دیوارخوردن بود!!

پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنی‌ست!! (فروغ فرخزاد)
پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنی‌ست!! (فروغ فرخزاد)


سه بار با کله به در و دیوار خوردم و زخمی‌تر از قبل افتادم زمین! زخمی به وسعت تجربه‌هایی که خیلی وقت پیش باید میکردم و نکردم! گاهی گیج بودم، گاهی خسته، گاهی پر از آه و افسوس، گاهی پر از حرف‌های نگفته و گاهی پر از ناامیدی و ناامیدی و ناامیدی! تنها چیزی که نگهم داشته همان عشقیست که نجاتم داده، همان عشقی که می‌دانم بی‌دلیل سر راهم سبز نشده، همان عشقی که مواظب من است، همانی که حکمتی نهفته با خودش دارد! حکمتی که روز به روز با تلاش کردنم برای پیشرفت واضح و واضح‌تر میشد، حکمتی که هم رنگ خداست! خدایی که همیشه هوایم را داشت اما من ندیدم!

با کسانی کار کن که با تو ارزش‌های یکسانی دارند.

اولین تجربه به در و دیوار خوردن من، کار کردن در جایی بود که حس میکردم قرار است همه اتفاق‌های خوب آنجا بیفتد! توقعی غیر منطقی و بی‌جا!! در عرض دو ماه جوری از آن شرکت فرار کردم که با خودم عهد کردم دیگر پایم را آنجا نخواهم گذاشت!!

ولی روزگار جوری بود که باز هم مجبور شدم برای گذراندن دوره‌ای آموزشی که آنجا برگزار میشد برگردم به آن دوران! که البته این اتفاق هم برای یاد گرفتن درس دیگری‌ست! یاد گرفتن بی‌تفاوتی! و گذشته را در گذشته رها کردن! که همین اتفاق هم افتاد و از پسش بر آمدم!

تنها اتفاق خوبی که با کار کردن در آنجا برایم افتاد: ارتباط گرفتن با آدم‌های فرشته‌‌ای بود که میشه گفت همگی از یک جا زخم خورده بودیم!

زخم همه ما قرار گرفتن در کنار آدم‌هایی بود که ارزش‌های یکسانی با ما نداشتند در حالی که این مسئله برایمان مهم بود! تمام تلاش ما این بود که کارِ درست را درست انجام بدهیم تا ارزشی خلق کنیم و تلاش اونا صرفا" به دست آوردن پول بود!

چیزی که تجربه تلخ من را شیرین‌تر می‌کرد فکر کردن به این بود که ارزشِ درست در بلند مدت مثل پروانه‌ای زیبا که از پیله‌ای زشت و پر از تاریکی رها می‌شود، بلاخره دیده می‌شود.

از سر پروانه کی بیرون رود سودای شمع(صائب تبریزی)
از سر پروانه کی بیرون رود سودای شمع(صائب تبریزی)


اولین نتیجه‌ای که از کار کردن در آنجا گرفتم این بود که دیگر حتی برای صرفا" به دست آوردن تجربه و آموزش هم با افرادی که ارزش‌های یکسانی با من ندارند، کار نکنم!

تحت هر شرایطی از حقت دفاع کن!

دومین چیزی که آزارم داد نگفتن حقیقت بود! وقتی میخواستم از آنجا بروم، سرمایه‌گذار (عضو هیئت مدیره‌) از من خواست که باز هم قرارداد ببندم ولی من گفتم نه! و وقتی از من پرسید چرا؟ گفتم نمیخوام کار کنم! حقیقت را نگفتم، از حقم دفاع نکردم! نگفتم به خاطر چه رفتارهای زشتی نمیخواهم ادامه همکاری بدهم! بلکه بدون هیچ توضیحی، فقط رفتم! و تا مدت‌ها دردی عجیب تحمل کردم!

به خاطر دوست هر کاری را قبول نکن!

تا اینکه خدا دوباره این درد را سر راه من قرار داد، تا چیزی را که باید یاد میگرفتم بگیرم! دوستی گفت: وقت آزاد داری ما به شخصی برای تولید محتوا نیاز داریم من هم گفتم: باشه، حتما". چرا که نه؟

اما ازآنجایی که آن شرکت به من خیلی دور بود، تصمیم بر دورکاری شد! سه ماه کار کردم و حقوقی نگرفته بودم! ماه سوم بود که رویکرد را تغییر داده بودیم و برای بخش محتوای تخصصی مقاله‌ای را ترجمه کرده بودم و کاملا" آماده بود اما منتظر تصویر گرافیکی آن بودم! که تقریبا" یک هفته تمام به گرافیست کار می‌گفتم: تصویر چه شد؟ تا اینکه ایرادها شروع شد که چرا چند روز است خروجی نداریم!! من هم چون کار خودم را کرده بودم، عصبی شدم به امور مالی پیام دادم که اگر میشود حداقل حقوق دو ماه مرا بزنید و اگر نمیشود، من هم به مدیر اطلاع بدهم که نمیتوانم همکاری داشته باشم! امور مالی هم بدون هیچ کم و کاستی‌ای خودش مستقیم حرف‌های من را به مدیر اطلاع داد و مدیر هم گفت بهش بگید که ما هم از همکاری با ایشان معذوریم!!!!

این درد برایم بدتر از درد قبلی بود! اول اینکه دوست من خودش از من خواسته بود کنارشان همکاری داشته باشم! دوم اینکه مدعی بودند که از کار من به تنهایی راضی هستند و قبول داشتند که تا الآن بیشتر از حد مسئولیت خودم کار کردم! ولی حالا که حرف از حق و حقوق شد، تصمیم به قطع همکاری شد؟! این بار که دوباره بحث دفاع از حقم سراغم آمده بود تصمیم گرفتم یه نفس عمیق بکشم و از حقم دفاع کنم! یه نامه بلند بالا برای مدیر نوشتم خیلی اصولی و منطقی تمام فاکتورهایی که مد نظرم بود را موضوع بندی کردم و فرستادم. (تمام مسائلی که باعث رنجش من شده بود را نوشتم) راس ساعت نه صبح بود که به من زنگ زد و ازم عذرخواهی کرد انگار تازه با خواندن حرف‌های من متوجه تمام اشتباهاتش شده بود و گفت حقیقتش اوضاع مالی ما اونجوری که حساب کردیم پیش نرفت و به این دلیل نمیتوانیم همکاری داشته باشیم!

با شجاعت شکست را بپذیر حتی به عنوان یک مدیر!

و من به تنها چیزی که فکر میکردم این بود: که چرا یک مدیر نباید شجاعانه نداشتن بودجه برای این بخش از فعالیت شرکت را مطرح کنه؟ و بعد از اون موضوع عدم همکاری را به دلیل نداشتن بودجه مطرح کند! تا اینکه هم حقوق ندهد و هم تند تند دستور بدهد که خود افراد درخواست حقوق داشته باشند و به خاطر درخواستی که حق آن‌هاست از مدیر بشنوند که ما هم از ادامه همکاری با شما معذوریم!! با این تجربه تصمیم گرفتم به خاطر دوستی وارد کاری بیهوده نشوم که در آخر جز بی‌احترامی دستاوردی برایم نداشته باشد!

خودت تنها فانوس زندگی‌ات باش. مگر اینکه کسی خودش بخواهد فانوس راهت باشد ولی نه هر کسی!
فانوس راهت را مطالعه خودت قرار بده!
فانوس راهت را مطالعه خودت قرار بده!

به در و دیوار خوردن سوم را زمانی تجربه کردم که باز هم توقعی بی‌جا داشتم! در مسیرهای زندگی سختی‌هایی هست که دلت میخواهد فانوس‌هایی داشته باشی تا مسیر را برایت روشن‌تر کنند گاهی یک فانوس کافی نیست! شاید هم هست! شاید هم به خاطر همین که فکر میکردم یک فانوس کافی نیست همان یکی را هم از دست دادم و دوباره غرق در تاریکی شدم! شاید هم کسی معنی نگاه من به داشتن فانوس را نفهمید! شاید هم هیچ کس هیچ‌وقت نفهمد!

شاید هم تنها فانوس هر کس خودش باشد و بس!

تمام به در و دیوار خوردن‌های من، پر از تجربه‌هایی بود که برای رسیدن به هدفم باید اتفاق می‌افتادند و بابت این تجربه‌ها خیلی خوشحالم!


فانوسعشقمحتواکانتنت فاارزش
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید