ویرگول
ورودثبت نام
tekiyeie samane
tekiyeie samane
tekiyeie samane
tekiyeie samane
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

میراث پدربزرگ

بهترین دوست من در سال‌های کودکی، پدربزرگم بود. او یک هنرمند منظره‌ پرداز بازنشسته بود. مردی که عمرش را با بوم، قلم‌مو و پالت رنگ‌ها به سر برده بود. خانه‌ی او، برای من، خانه‌ی رایحه‌ها بود. بوی خاک، چوب و بوی رنگ روغن که برای همیشه در حافظه‌ام حک شده است.

وسیله نقلیه او، یک پیکان بژ رنگ بود. ماشینی که در دهه‌ی هفتاد خریداری شده بود و تمام ویژگی‌های سادگی آن دوران را با خود داشت. این ماشین، برخلاف ماشین‌های امروزی که پر از دکمه‌ها و نمایشگرهای پر زرق و برق هستند، فاقد هرگونه تجملات بود. فرمانش سفت، صندلی‌هایش کمی کهنه و شیشه‌هایش به سبک قدیم، باید با دست چرخانده می‌شدند.

هر تابستان، پدربزرگ تصمیم می‌گرفت به دشت‌ها و کوه‌های بکر سفر کند تا مناظر جدیدی برای نقاشی بیابد. مسیر ما، دامنه‌های سبز و با شکوه البرز جنوبی بود.

وقتی پدربزرگ درِ صندوق عقب پیکان را باز می‌کرد، هرگز با زاپاس یا ابزار مکانیکی روبرو نمی‌شدم. در عوض، با منظره‌ای مواجه می‌شدم که بوی عمیق هنر می‌داد: یک جعبه‌ی بزرگ پر از رنگ روغن و آبرنگ و انواع قلم‌مو، بوم‌های نقاشی در ابعاد مختلف، صندلی چوبی کهنه که تریبون پدربزرگ در طبیعت بود، یک کیسه‌ی پارچه‌ای کوچک پر از تکه‌های نان خشک و آجیل که برای پرندگان و موجودات کوچک کوهستان می‌بُرد.

یکی از خاطراتی که بوی آن سالها را همیشه با خود دارد، سفر به دشت‌های اطراف قزوین است. پیکان بژ، با تمام وسایل نقاشی‌اش، یک جاده‌ی خاکی، پر از دست‌انداز و چاله‌ی عمیق را پشت سر گذاشت. جاده‌ای که می‌توانست یک ماشین امروزی را از کار بیندازد، اما پیکان، با استقامت همیشگی‌اش، ادامه داد.

سرانجام، در کنار دشتی که مملو از شقایق قرمز بود، متوقف شد. این منظره، نقطه‌ی اوج زیبایی بود. صدای موتور قدیمی پیکان، با یک لرزش آرام و صدای خاموش شدن مخصوصش، جای خود را به سکوت عمیق طبیعت داد.

پدربزرگ صندلی تاشو را زیر سایه‌ی پیکان بژ گذاشت و بوم را رو به دشت قرار داد. من در سکوت، تماشاگر خلق یک معجزه بودم. او در آن لحظات نه تنها یک منظره را نقاشی می‌کرد، بلکه فلسفه‌ی زندگی‌اش را به من می‌آموخت.

او با نگاهی به پیکان گفت: این ماشین برای ما یک درس زندگی است. در جاده‌ی عمر، ماشین‌های خیلی سریع‌ و پر سر و صدایی از کنارت عبور می‌کنند. اما مهم این است که تو راه خودت را بروی و به مقصدت برسی، حتی اگر با وسایل ساده و آرامی مثل این پیکان باشد. آرام برو، ولی همیشه مسیرت را ادامه بده.

سپس با قلم‌مو روی بوم اشاره کرد و گفت: رنگ‌ها هم همینطور هستند. هرکدام یک قدرت، مسیر و زیبایی جدا دارند. هیچ کدام شبیه دیگری نیستند. اما وقتی هنرمند آنها را کنار هم می‌گذارد، یکدیگر را تکمیل می‌کنند و یک تصویر زیبا می‌سازند. زیبایی واقعی، در ترکیب و پذیرش این تفاوت‌هاست. پیکان بژ تا سالها حامل این هنر و سادگی بود.

بالاخره روزی رسید که پدربزرگ به دلیل کهولت سن، دیگر نتوانست رانندگی کند. پیکان، آرام و بی‌صدا، در گوشه‌ی پارکینگ خانه، تبدیل به یک شئ ساکن و خاطره‌انگیز شد. بوی چوب، رنگ و روغن، در فضای پارکینگ باقی ماند.

چند سال بعد، پدربزرگم درگذشت. یکی از اولین کارهای من، برداشتن کلید پیکان و باز کردن درِ صندوق عقب بود. همه چیز دقیقا همانطور بود: جعبه‌ی رنگ‌ها، صندلی تاشو، و بوم‌های نصفه‌ نیمه‌ای که منتظر بازگشت دستان هنرمندش بودند.

پیکان بژ فروخته شد. اما من با پول آن، اولین دوره‌ی نقاشی حرفه‌ای خودم را آغاز کردم. این بهترین ادای احترام به معلمم بود. تنها چیزی که از آن سفرها و فلسفه‌ی او برای خودم نگه داشتم، همان صندلی تاشوی چوبی قدیمی است.

اکنون، هرگاه که رنگ روغن و بوم نقاشی را لمس می‌کنم، صدای خاموش شدن کهنه‌ی موتور پیکان، عطر صندوق عقب و صدای آرام پدربزرگم که می‌گفت: آرام برو، ولی همیشه مسیر را ادامه بده، با وضوح در گوشم تکرار می‌شود.

پیکانرنگ روغندنده عقب با اتو ابزار
۱۱
۵
tekiyeie samane
tekiyeie samane
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید