سالهای دانشجوییام مدام مدت زمانهایی را که در راه بودم را حساب میکردم. اینکه چقدر از زمان را در جاده بودم تا به خانه برسم. چقدر در اتوبوس یا قطار ثانیهها را می شمردم تا به مقصد برسم. تمام پیچ و خمهای جاده تهران-سوادکوه را در حال بالا و پایین کردنهای اعداد و ارقام بودم که ببینم مثلا امسال چقدر وقتم در جادهها تلف شد و این میزان وقت چقدر از زندگیام در این سال را تشکیل میدهد و چه و چه و چه. با آن وسواس دیوانهکنندهای هم که دارم روی اِکسل برایش برنامهای نوشته بودم و نمودار کرده بودم و هزار و یک کار بیهوده دیگر صرفا برای اینکه ناراحتی خودم را از این موضوع نشان دهم. خیلی هم غر میزدم که علم با این همه پیشرفتش چرا هنوز جایی ایستاده که من برای رفتن به سوادکوه باید سه ساعت توی اتوبوس بنشینم و پس این دانشمندان چه میکنند و خلاصه از این دست بدقلقیهایی که آدمهای همیشه معترض از بالا به مسائل نگاه کن انجام میدهند. آن سالها مقصد برایم اصالت داشت. نمیخواستم وقتم در جادهها تلف شود. دلم میخواست تا چشم میبندم در جایی که میخواستم باشم. اصلا این همه فاصله و تعلیق برای رسیدن را درک نمیکردم. برخلاف آنچه الان هستم. الان فرایند رسیدن به هدف برایم از خود هدف مهمتر است. همهچیز از آشپزی کردن شروع شد. از جایی که تصمیم گرفتم تنبلی و کلیشههای احمقانه ذهنی را کنار بگذارم و خودم برای خودم آشپزی کنم. اوایل همانطور بود که بالا توصیف کردم. گرسنه بودم و منتظر بودم سریع چیزی آماده شود که بخورم. دلم میخواست چوب جادوگری میداشتم تا به مواد اولیه بزنم و تبدیل به غذا شوند. ولی این جادوی آشپزی بود که نگرش مرا به لذت بردن از زندگی تغییر داد. اینجا بود که فهمیدم وقتی میخواهی غورهها رو توی خورشت کرفس بریزی همین ایستادن و نگاه کردن به بادکردن غورهها چه جذابیتی دارد. اینکه بالای دیگچه فسنجون بایستی و تیرانداختن خورشت را تماشا کنی و در دل بدانی که این تیر انداختن خبر از چه معرکهای سر سفره خواهد داد. وقتهایی که بیحوصلگیام را با سرخ کردن پیازههایی که با وسواس تمام به مربعهای یک اندازه تبدیل شدهاند درمان کردهام و خیلی از موارد دیگر. درگیر بودن آشپزی با جادوی بو و رنگ و مزه و اهمیت آنها در فرایند پخت باعث شد کمکم بفهمم که مهمتر از مقصد راه رسیدن به مقصد است. جذابتر از رسیدن به سوادکوه نظاره کردن جاده پر پیچ و خم فیروزکوه است. آن ابرها، دکههای آش فروشی، نیسانهای آبی با بار پرتقال و نارنگی، سگهای ولگرد و هزار هزار نکته باریکتر از موی دیگر که در راه رسیدن به هر هدفی در راه منتظر ماست. در واقع آشپزی درهای لذت بردن از زندگی را برای من باز کرد. نه تنها با این کار در این سالها حسابی چاق شدم که به واقع ادم دیگری هم شدم. آدمی که رفتن برایش از رسیدن مهمتر است.