تولد دخترخالهام در پاییز است. درست هر سال که وقت تولد او همه جمع میشوند ملت یاد سربازی رفتن من میافتند. سرجمع با دوره آموزشی ۴ ماه سرباز بودم. بقیه ماجرا به دلیل رزمنده بودن پدر و تک پسر بودن شامل معافیت شده بود. چایی را میبرم بالا که شیرینی ناپلئونی بیآبرو که در حلقم تبدیل به خمیر شده را ببلعم، اما باز شوخی بیمزه شوهر خالهام مثل هر سال تکرار میشود: «خودمونیما آقا مصطفی! اما اون طور که تو سربازی کردی نادرشاه نکرد....» بعد از شوخیاش ریسه میرود و همه با دهانهای گل و گشادشان غش و ضعف میکنند. با بدبختی شیرینی را پایین میدهم و لبخند ملیحی میزنم مثل همه این ۱۰ سال. اما حالا دیگر ۳۸ سالهام و نمیخواهم پشت شوهرخاله بینمکم قصه را ادامه دهم و از شیرین کاریهایم بگویم. راستش دیگر خسته میشوم از شوخی هرساله و بیمزه او. بعد به بهانه دستشویی از بین مهمانها بلند میشوم و اتفاقا میچپم در دستشویی. میروم به شبهای نمور آموزشی. با کله کچل نشستهایم دور هم و از خاطرههایمان میگوییم. ما خوشحالیم که در گردان تحصیلات تکمیلی هستیم. آنها به ما میگویند ریغوها و ما به آنها میگوییم شرورها. اما همه رفیقیم. آنها چغرتر هستند و ما سوسول تریم. این به وضح پیداست. روزهای اول بچههای ما بیشتر وقت خواب گریه میکردند. من خودم هر وقت قلبم میگرفت میرفتم در دستشویی میچپیدم و گریه میکردم. فردایش نوبت تلفن داشتم. میخواستم به دختره زنگ بزنم. دختره حالا بیشتر از ۴ سال بود که منتظر بود من این سربازی کوفتی را تمام کنم و بروم خواستگاری. برایم توی راهی اسمارتیز گذاشته بود و هات چاکلت و نسکافه فوری. من با آن شکم بازاری و هیکل گنده، بچه خیابان پیروزی را با اسمارتیز ام.اند.ام راهی آموزشی کرده بود. شده بودم سوژه خنده بقیه پسرها که با قوتو و کلوچه و نان فطیر ننه جانشان راهی آموزشی شده بودند. من اما یواشکی، جوری که کسی نفهمد، شبها ام.اند.ام ها را توی دهانم میگذاشتم و فکر میکردم دارم در یکی از کافههای مسخره که قلیان و قهوه با هم سرو میکنند شیک ام.اند.ام دختره را که با ژست رژیم نصفه گذاشته سر میکشم.
راستش اگر میشد همان لحظهها را بیمه میکردم. همان لحظههای پر از بیم و امید دوست داشتنی که دوستش داشتم اما میدانستم جنگ بیهودهای است. میدانستم نه او حاضر میشود آخرش با من ازدواج کند و نه من توان ایستادن جلوی مادرم را دارد که آرزو دارد خودش برای بچهاش دستی بالا بزند. اما همان لحظه ارزش بیمه شدن داشت. لحظهای که تو در بیابان در سرمای استخوان سوز زیر پتو ام.اند.ام سق میزنی و به امید آمدن صبح و تمام شدن صبحگاه و زنگ زدن به کسی هستی که حداقل در همان لحظه واقعا دوستت دارد و به خاطر تو هفتههاست لب به هیچ خوشمزهای نزده چون میان هق هق لوسش بارها گفته بود:«تو آموزشی بهتون غذای سوسکی کثافت میدن، مریض میشی»
راستش اما دلم برای همان غذاهای سوسکی هم تنگ میشود. برای همان غذایی که ردپای مرغ صدایش میکردیم. من مسئول تقسیم غذا بودم و سهمم طبیعتا از بقیه تپل تر بود. نمیدانید در آن قحطی و زمستان چقدر میچسبید یک تکه ران اضافه را به دندان کشیدن.
پشت تلفن دختره گریه میکرد و من سعی میکردم کسی نفهمد چه خبر است. نمیخواستم دستم بیندازند. فکرش را بکن! مصطفی که اسمارتیز داره، پشت تلفن زیدش رو آروم میکرد.حالا بیا و درستش کن و بگو بیخیال شوند...
کسی محکم به در میکوبد: داش مصطفی شیکمت کار نمیکنه؟؟؟؟؟؟ صدای قهقهه از مهمان خانه بلند میشود. الکی شیر آب را باز میکنم و بعد از چند ثانیه از دستشویی بیرون میزنم. با پیشانی عرق کرده و شکمی که در شلوارم به سختی جا شده بر میگردم و دلم میخواهد یک ناپلئونی دیگر به بدن بزنم... دختره چه شد؟ خیلی وقت است که ازدواج کرده و یک دختر کوچک دارد. اما خواسته من نفهمم تا دلم نشکند. به دوستانش گفته که بگویند از ایران رفته. اما نمیداند یکی از دوستانش هر از گاهی عکس دخترش را برایم میفرستد و من با موهای جوگندمی به صورت دخترکی نگاه میکنم که میتوانست بچه من باشد، اگر جلوی مادرم میایستادم و اگر او قبول میکرد کمی واقعی تر به زندگی نگاه کند....