چند سال پیش، توی یه شهر کوچیکی زندگی میکردم و یک دورهی شدید افسردگی رو پشت سر میذاشتم. دورهای که شاید از بدترین و تاریکترین بخشهای زندگیم باشه و من این دوره رو متاسفانه بدون درمان گذروندم و تا مدتها اثراتش در گوشه و کنار زندگیم دیده میشد. شاید هنوز هم دیده بشه! در اون دوران تعدادی دوست محدود داشتم که کم و بیش از هم خبر داشتیم. یکبار یکی از همین دوستان ازم حالم رو پرسید و بجای همون «خوبم» معروف و همیشگی، از حال واقعیم گفتم که چقدر خوب نیستم و چقدر تاریکم و و و ... این دوست! هیچ نگفت و بعد از ان روز هم دیگر هیچ تماس نگرفت و انگار رفت که رفت! تا چند وقت بعد که از طریق یکی دیگه فهمیدم کلا از شهر ما رفته! بدون خداحافظی! راستش برام عجیب بود ولی هیچ مهم نبود. خب رفت که رفت به خیر و سلامت..
اما چرا الان یاد این ماجرا افتادم؟ توی یه کتابی* که داشتم میخوندم نویسنده نوشته بعد از یک دوره اتفاقات بد در زندگیش، بجای اینکه به همه بگه چقدر حالش بده و چقدر به حضور همه نیاز داره، میگفته «خوبم»؛ همان «خوبم» کذایی که ما در تک تک احوالپرسی های روزمره بکار میبریم. نویسنده میگه این خوبم گفتنها باعث شده بود که برای خودش یک زندان کوچک تنهایی بسازه و ازینکه نمیتونسته با دیگران صادق باشه به شدت احساس ناامیدی میکرده، ازین که چقدر همهچیز سخت بوده و اون قدرت بیانشون رو نداشته عذاب میکشیده ...
اما ...
تجربهی فردی اون نویسنده کاملا برعکس تجربه من بود. من بعد ازین که گفته بودم چه حالی دارم انگار طرد شده بودم، انگار تنهاتر مانده بودم و انگار اون دیوار تاریکی دورم مرتفعتر شده بود. اون روزها از اونهمه تنهایی و بیکسی غصه میخوردم، ازین که کسی نبود که بدونه ته چشمهای من غمی هست که نشان از دردی داره که همچون خوره به جان روحم افتاده..
اما امروز ازینکه حرف زدم و از حالم گفتم و باعث شدم کسانی رو از اطرافیانم دور کنم، راضیام! شاید آن دوستی به ظاهر قشنگ تا امروز هم ادامه پیدا میکرد اما پوچ بود خیلی پوچ! حسنش برایم این بود که کم کم یاد گرفتم اگر حوصله ندارم، اگر حالم خوش نیست، اگر چیزی را دوست ندارم، آن را بیان کنم. یاد گرفتم که اول از همه در برابر خودم، احساسم و شرایط زندگیم احساس مسوولیت کنم بعد به این فکر کنم که دیگران چقدر از حرفهای من، حال و احوال من، خواستههای من ناراحت خواهند شد! اگر کسی که ادعای دوستی میکند حوصله حال خراب دوستش را ندارد، خب همان بهتر که آدم زودتر بفهمد و برود رد کارش یا لااقل معلوم شود که دوست نیست؛ یک آشناست، یک رهگذر است، مثل هزار آدم دیگر است که امروز میآید و فردا میرود. لیاقت دل بستن و دلتنگ شدن ندارد، لیاقت غصه خوردن و نگران شدن هم ندارد ...
امروز فهمیدهام که بهتر است بجای آنکه با «خوبم گفتن» دور خودم زندان بسازم با «خوبم نگفتن» دور خودم رو از آدمهای اشتباه خالی کنم..