پک آخر رو به سیگار گرون قیمتم زدم و از روی صندلی رنگ و رو رفته فندقی رنگ بلند شدم. سیگار رو روی زمین انداختم و با کفش پاشنه بلندم لهش کردم.
با قدمهای منظم به سمت در اتاق رفتم و اسلحم رو از پشت شلوارم در آوردم. در اتاق رو باز کردم و به دختر ترسیده توی اتاق نگاه اجمالی انداختم.
بوی نم اتاق باعث شد اخمهام رو توی هم بکشم و وارد اتاق شدم. صدای پاشنههای کفشم رعشه انداخت به وجودش و با ترس گفت:
- تو رو خدا کاریم نداشته باش! همه چی رو بهت میگم.
پوزخندی زدم و در حالی که دورش میچرخیدم، ناخونای مانیکور شدم رو روی شونه کشیدم. خم شدم و در حالی که هرم نفسام به گوشش بر خورد میکرد با لحن ترسناکی گفتم:
- بالاخره بعد سه روز به عقل اومدی.
ناخونام رو تو شونهش فرو کردم که جیغ خفهای از ترس کشید و شروع کرد به گریه کردن. چشمام رو بیحوصله تو حدقه چرخوندم و با حرص موهای بلند طلائیش رو کشیدم و گفتم:
- گریه رو تموم کن و همه چی رو بهم بگو.
لبهاش از ترس لرزید و با صدای لرزون گفت:
- من سروان نازنین مهدوی هستم و بهم ماموریت دادن که باید بین گروه شما نفوذ کنم و بفهمم رئیستون کیه؛ به خدا من بیتقصیرم! من فقط از دستورات پیروی میکنم... .
با پاشنه کفشم پاش رو لگد کردم که جیغ بلندی کشید و به هق هق افتاد. از دختره دور شدم و تمسخروارانه خنده بلندی سر دادم و گفتم:
- فکر کردین با بچه طرفین یا شاید با خودتون گفتین آخه گرفتن چند تا خلافکار که کاری نداره! شما پلیسای احمق دقیقا با کدوم عقلی وارد بزرگترین باند خاورمیانه شدین؟
- تو رو خدا من رو نکشین... .
بیحوصله اسلحهم رو توی دستم چرخوندم و سرد گفتم:
- از چه کسی دستور گرفتی؟
- سرگرد آرمین فلاحی.
لبخند شیطانی زدم و با لحن جدی گفتم:
- میدونستی همه جاسوساتون رو کشتیم و فقط تو موندی.
با ترس آب دهنش رو قورت داد و با حرص گفت:
- شماها یه مشت کثافط آدم کشین، لعنتیا مگه اونا باهاتون چیکار داشتن؟ اونا فقط مجبور به اطاعت از دستور بودن.
جلوش وایسادم و چشم بند کثیف رو از روی چشمهاش پایین دادم که سریع نگاه عسلیش رو تو چشمهام دوخت. لبخند دلربایی زدم و با غرور گفتم:
- برای جایزه اون اعترافهای گرانبها بهت میگم که من همون رئیسی هستم که دنبالش بودی، آتاناز خانوم جعلی... .
با بهت گفت:
- اما این غیر ممکنه تو که مثل بقیه دخترا دزدیده شده بودی و به زور... .
خم شدم سمتش و با نیشخند گفتم:
- خودم میدونم بهت چی گفتم اما همش دروغ بود! برای اینکه هیچوقت تو دردسر نیفتی همرنگ جماعت شو؛ یکم فکر کن آخه کی فکرش رو میکنه که یه دختر به اصطلاح دزدیده شده رئیس یک باند بزرگه!
در برابر چشمهای گرد شدش فقط لبخند مصنوعی زدم و اسلحه رو روی پیشونیش گذاشتم و بنگ...
چشمهاش همونجور باز خاموش شد و خون از سوراخ رو پیشونیش روی صورتم ریخت.
با لذت خون رو با انگشت اشاره و شستم لمس کردم و با لبخند از اون اتاق بیرون اومدم.
لمس خون بهم حس جاودانگی میداد! حس قدرت، شجاعت، مرگ و نترس بودن. چرخیدم و رو به دو تا بادیگاردهای جلو در اشاره کردم که برن داخل و خودم به سمت اتاقم رفتم و یک دوش مختصر گرفتم.
***
جلوی آینه در حال خشک کردن موهام بودم و کانر با پررویی نگام میکرد. موهای مجعد طلایی و چشمهای آبی یخی رنگش، خاصترین اجزای صورتش بودن و صورت استخونی مردانش مخ هر دختری رو میزد. از تو آینه بهش نگاه کردم و به شوخی گفتم:
- مامانت بهت یاد نداده دختر مردم رو دید نزنی؟
کانر: چرا بهم گفته! اما گفته فقط دخترای زشت رو دید نزنم.
خندیدم و بعد با لحن جدی گفتم:
- درباره آرمین فلاحی تحقیق کردی؟
پوشه زرد روی میز رو برداشت و تو هوا تکون داد و گفت:
- آره اما ترسناکتر از چیزیه که فکرش رو میکردی.
ابروهام رو تا وسط پیشونیم بالا انداختم و با تعجب برگشتم سمتش و با اخم گفتم:
- منظورت چیه؟
پوشه رو روی میز انداخت و در حالی که پیپ اسکاتلندیش رو از جیب کت چرمش در میاورد گفت:
- بیا خودت یه نگاه بهش بنداز.
با ژست زیبایی پیپش رو با کبریت روشن کرد و از جاش بلند شد و به سمت پنجره رفت و بازش کرد. حوله رو روی میز توالت گذاشتم و به سمت میز فانتزی رفتم و پوشه رو برداشتم و بازش کردم.
اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد عکس یک مرد با چهره جذاب بود. مثل همه ایرانیها چشم و ابرو مشکی بود و همه اجزای صورتش کاملاً ساده بود اما ترکیبشون با هم از اون یک فرد جذاب رو درست کرده بود. عکس رو بالا دادم و شروع به خوندن اطلاعات کردم.
نام و نام خانوادگی: آرمین فلاحی
سن: سی و چهار سال
محل تولد: تهران
نام پدر: ارسلان فلاحی
از بیست و پنج سالگی وارد ارتش شده و بعد دو سال جز پلیس شهری شده.
رشته تحصیلی: ریاضی
رشته دانشگاهی: کامپیوتر
وضعیت: مجرد
نامزدش به دست یکی از دشمنانش کشته شده و هنوز معلوم نشده قاتل کی بوده.
ورزش مورد علاقه: تیراندازی، فیتنس، دوچرخهسواری، وشو، کونگ فو، کاراته، والیبال، تنیس و چتر بازی.
ابروهام از تعجب بالا پرید و بیاراده سوتی کشیدم و با بهت گفتم:
- الان این همه ورزش رو کار میکنه!
کانر دود پیپ رو خشن از بین لبهاش به بیرون فوت کرد و گفت:
- ادامهشو بخون تا بفهمی چقد ترسناکتر از این حرفاست.
سرم رو پایین انداختم و ادامه متن رو از سر گرفتم.
مادرش رو تو بچگی از دست داده و بعد از اون عمو بزرگش سرپرستیش رو پذیرفته. تو سال هشتاد و هفت به عنوان نابغه کامپیوتری شناخته شده و تو بیشتر رشتههای ورزشی مدال قهرمانی کسب کرده. اون در سالهای اول خدمت به عنوان تک تیرانداز ماهر محسوب شد. در سال هشتاد به عنوان قهرمان ملی کاراته ایران شناخته شده و الان به عنوان پلیس اینترپل در حال خدمت است.