ویرگول
ورودثبت نام
ملنگوک بزرگ
ملنگوک بزرگ
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

داستان عاشقی ملنگوک بزرگ

خب دوستان میخوام یه داستان عاشقی خفن براتون بگم

این داستانه عاشقی ملنگوک بزرگ یا samاست ملنگوک در سال 1398عاشق یه دختری از فامیل هاش میشه . و چند مدتی میگذره با خودش میگه برم خواستگاری این دختر تا قبل این ک به کس دیگه بدنش خب این فرد ما میره برای خواستگاری خانواده دختر قبول میکنن و میگن با پدر خودت حرف بزن و بیا خواستگاری ملنگوک یا همون sam میره صبح روز بعدش به پدرش میگه . پدرش قبول نمیکنه ‌ و با هم اختلاف میکنن . بعد پدر ملنگوک . او رو میزنه خلاصه ملنگوک ناراحت میشه میره از خونه بیرون همینطوری میگذره و هر روز دختره ملنگوک رو بیشتر عاشق خودش می‌کنه و به خودش وابسته میکنه پدرش میبینه ک اونا قبول میکنن و من قبول نمیکنم این ملنگوک دل سرد نمیشه ‌ با مادر دختره مشورت میکنه و میگه ک من قبول میکنم شما قبول نکنید.اینجوری اگه بکنیم ملنگوک دل سرد میشه و خلاصه الن 9ماه گذشته بود. بعد پدر ملنگوک بهش میگه هنوز اون دختر دوس داری ملنگوک میگه اره و پدرش میگه هر شرایطی برای ازدواج ک‌اونا گذاشتن قبول میکنی ملنگوک میگه اره بعد پدرش میگه پس فردا شب میرم خواستگاری. به ملنگوک میگه چادر بگیر ک سر دختر کنی و بع اصتلا نامی خودت بکنی. ملنگوک میگه چادر گرفتم . پدرش میگه چه بهتر . خلاصه بگم براتون ک فردا شب میرن ملنگوک میبینه کلا دختره و مادرش یه جوری شدن . با هم حرف میزنن خلاصه ی جوری وادارشون میکنه ک‌ چادر قبول کنن اونا میگن پدر دختر رفته مسافرت بعد 3روز میاد همون روز وصلت میکنیم . خلاصه نگم براتون ملنگوک دلش خعلی میشکنه و بعد 2شب پدرش به ملنگوک میگه برو خونه دختره ملنگوک تعجب میکنه و با خوشحالی میره و ملنگوک میگه ک ماه رمضان بود فرداش 22روز رمضان بود همون شب ساعت 01:21 دقیقه دل این عاشق میشکنن و دختر رو وادار میکنن ک به زور بگه ملنگوک من تو رو دوست ندارم خلاصه اینجوری بگم احساست این پسر همون شب نابود میشه خلاصه بعد 4ماه خواب میبینه ک پدرش و مادر دختر همچین کلکی رفتن رو ملنگوک بعد ملنگوک ی جوری خودشو به دختر نزدیک میکنه و بهش میگه این خواب رو دختره میگه اره حقیقت داره این کلک پدرت درس کرد و من دختر رو تهدید کرد. ولی خب دختر همون شب به ملنگوک میگه بیا برای دوم خواستگاری من این بار من قبول میکنم ملنگوک باخوشحالی میره خونه و با خودش میگه روز 5شنبه همین هفته می‌ره خواستگاری دختره .ولی رفیقای ملنگوک بهش میگن بیا بریم تفریحی ملنگوک میگه نمیام خلاصه به زور میبرنش بعد ملنگوک با خودش میگه فردا جمعه میره خواستگاری روز بعدش تقریباً ظهر بود ک میگه برادر همون دختر میاد خونه ملنگوک و شیرینی بهش میده ملنگوک خوشحال میشه و میگه این برای چیه . میگه بیا (y) نامزد کرد ملنگوک از درون میشکنه خلاصه بگم اه این پسر از دلش بیرون میشه و هم پدر خودشو و هم مادر دختر رو دعا بد میکنه پدرش با مواد مخدر گیر میفته و تا الن زندان هس و مادر دختر رو دعا بد میکنه و زندگی پدر مادر دختر تمام میشه طلاق میگیرن ‌ فقط به خدا خودش میگه ک با عشقم کاری نداشته باش ولی زندگی دختره هم نابود میشه و بعد چند سال نامزد دختره اون رو طلاق میده اه دل یک عاشق این همه کار کرد خلاصه بگم براتون دختر دوباره ملنگوک رو میگه دوست دارم این ملنگوک دوباره گولش میخوره و بهش فرست دوباره میده و چند ماهی با ملنگوک حرف میزنم بهش امید میده بهش قول میده ک دیگه تنهات نمیزارم قسم میخوره ک دیگه نمیزارمت خب این ملنگوک خعلی امید وار میشه و با خانواده خودش میجنگه واسه دختره ..‌ بعدش پدر ملنگوک میگه سربازی برو بعد ک اومدی من دامادت میکنم خلاصه ملنگوک خوشحال میشه و به دختر میگه ک ۲سال صبر کن برام من میرم سربازی میام خلاصه بگم ک ملنگوک داشت کارای سربازی خودشو انجام میداد ک رژیم ایران..مهسا امینی رو به قتل رسوندن دیگه کل ملت ایران بپا شد و اعتراض کردن خلاصه خودتون میدونید ک چ فاجع بود دیگه همه پدر ها پسر خودشون رو برای سربازی نگذاشتن تو این وقت ک برن دیگه ملنگوک سربازیش عقب موند خلاصه دختره به ملنگوک همش امید میداد ک با توام تا ابد هر چی بشه بازم با توام خلاصه بگم ک ی شب دختر پی داد ک خبری بدی دارم دیگه ملنگوک گفت چیه، دختره گفت نامزد برام اومده و مادر قبول کرده ولی من قبول نکردم بعد ملنگوک به دختره گفت فق منو نزاری بدون تو میمیرم ،دختره قسم خورد ک نمیزارمت... جالبه که تقریبا ۴ساعت نگذشته بود دختره پی داد ک منو ببخش دارم نامزد میکنم ،خلاصه ملنگوک واسه بار دوم مرد:(.. مردن به این نمیگن ک دیگه نفس نکشی به این میگن آزادی از این دنیای مادر جنده....مردن به این میگن ک دیگه روحی در بدن نداشته باشی احساساتو بکشن...ی آدم متحرک بشی شب روز تو ی اتاق باشی... اعتقاد ب خدارو از دست بدی.. خلاصه مردن به این میگن... خلاصه این داستان رو نوشتم ک اگه عاشق نشدی.این داستان رو بخونی دیگه از عشق میترسی .و اگه عاشق شدی و شکست خوردی ،با این داستان دیگه بهش فرست دوباره نمیدی ،،،

میگم دلبر بهم گفتی فراموشم کن،،اگه این داستان رو خوندی جواب تو اینجا میدم هر موقع تو فراموش کردی نفس بکشی و نمردی بعد احتمال داره بتونم فراموشت کنم

شیطان عاشق خداتون بود... خداتون عاشق آدم بود... آدم عاشق عوا بود...من عاشق تو بودم...تو عاشق اون:(
ادامه داره....

اینم بخون
شیطان عاشق خداتون،ولی خداتون عاشق ادم بود،و شیطان حسودیش شد و به خداتون گفت تو جایگزینمو ی آدم قرار دادی ،وخداتون عاشق آدم و ،آدم عاشق عوا بود،خداتون حسودیش شد ک جایگزینش ی ادم دیگه شد و گفت آخر زمان میکنم اون روزی رو ک دوتا عاشق بهم برسن،
این کسشعرا ک تلاوت کردم،،کفر نیس حقیقت هس
اره یکی عاشق من بود ،من عاشق تو، تو عاشق اون ،اره همینجوری ورق میخوره:(

میگفتم دوسش دارم آدما بهم میگفتن هوس هس ،اره اگه ی بچه پایین عاشق باشه میگن هوس هس و اگه ی بچه بالا شهر واسه مستی خودش واسه ی شب خودش ب دختری بگه دوست دارم میگن عشق هس ،،،تف به آدما ،ن دیگه به ادما احتیاج دارم ،ن دیگه اعتقادی به خدای ک میپرستینش:(،بیوفایان رو دوست دارم چون دلبرم بیوفا بود:(اینجا ادما مال هم نمیشن ،ارزوی هم میشن

لعنت به همه عاشقا:(


داستانداستان عاشقیشکست عشقیملنگوک بزرگبی وفا y
ملنگوک بزرگ یکی از پیر های مجازی هکر سایبری می‌باشد. آموزش هک و امنیت. آموزش هک واتساپ و اینستاگرام وغیره.جهت راهای ارتباط به این شماره در واتساپ ارتباط برقرار کنید989918996145+
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید