بی‌نام
بی‌نام
خواندن ۳ دقیقه·۶ سال پیش

به کودکانتون شیر ندید، شیر عسل بدید!

یادمه تو کتاب هنر عشق ورزیدن بود که اولین بار چنین چیزیو خوندم و چقد حس عجیبی بهم داد. آخه این موضوعی بود که همیشه بهش فکر می‌کردم، اما هیچ وقت هیچ جا هیچ کس چیزی ازش بهم نگفته بود. اصن بذار با یه جوک کل موضوع رو روشن کنم. یه جوکی بود میگفت "رفیقم امروز بهم گفت مادربزرگش داره از آمریکا میاد. مگه مادربزرگا از مکه نمیومدن؟"

موضوع همین قد ساده‌س. از بچگی یه سری باید و نبایدهای اشتباه و احمقانه رو تو چارچوب فرهنگ و اصالت به خوردمون دادن و مام بدون فکر بهشون عمل کردیم. یکی از این باورهای غلط که می‌خوام الان ازش حرف بزنم شخصیتی هست که بیشتر مامانا دارن.

همین الان به مامانت فکر کن. چند تا چروک رو صورتشه؟ هیکلش چطوریه؟ پا درد داره؟ کمر درد چطور؟ چند تا دندون سالم مونده براش؟ لباساش چه رنگیه؟ چقد به خودش اهمیت می‌ده؟ شرط می‌بندم اگه یه نظرسنجی در این باره بذاریم، نتایجش خبر از یه فاجعه انسانی می‌دن.

مامانامون از ماماناشون و اونا از مامان و مادربزرگاشون یاد گرفتن که باید همه چیو فدای بچه کرد. همه وقتشون، انرژیشون، زندگیشون، خوشی‌هاشون و هر چیزی که داشتن رو فدای ما بچه‌ها کردن تا به احساس رضایت خاطری که دنبالشن برسن. غافل از اینکه ما چیز دیگه‌ای نیاز داشتیم. چرا به مامانای ما یاد دادن زنی که به خودش برسه مامان خوبی نیست؟ چرا کاری کردن حس خوب به خود داشتن رو تو خدمت تمام و کمال به بچه و شوهر ببینن؟

تو کتاب هنر عشق ورزیدن نوشته به بچه‌هاتون شیر ندید شیر عسل بدید. ینی هم بهشون شیر بدید که بزرگ شن و هم زندگیشونو شیرین کنید. اما چطوری؟ با رسیدگی به خودتون!! بله خودتون.

چرا؟ چون ما بچه‌ها نمی‌خوایم وقتی 25 سالمون شد دنبال دکتر آرتروز و رماتیسم برای مادرمون باشیم. ترجیح می‌دیم دنبال بهترین جاها برای وقت گذرونی با اونا باشیم. دوست نداریم فکر این باشیم داروهاشونو از کدوم داروخانه می‌شه تهیه کرد. می‌خوایم دنبال بهترین کافه برای چای عصر و صبحانه جمعه کنار مامانا باشیم. دوست داریم یه مامان شاد و سالم داشته باشیم. نه مامانی که اغلب پا درد و کمر درد امونشو بریده. مامانی که بی‌حال و بی‌حوصله‌س. پر از کسالت و غمه!!

من می‌خوام شاد باشم اما مامانم نمی‌فهمه شادیم به شادیش وابسته‌س. من غذای گرم و خوشمزه مامان‌پز کنار یه مامان خسته نمی‌خوام. دلم می‌خواد بهش بگم "بیا با هم بریم ساندویچ کثیف بخوریم اما تو سالم باش و بخند برام."

چطور بعد 55 سال زندگی با باورهای غلط می‌تونم بهش بفهمونم راهو اشتباه رفتی؟ اصن چطور دلم بیاد بهش نشون بدم بدون از بین بردن سلامتیش هم می‌تونست مامان بی‌نظیری باشه؟ وقتی نمی‌شه زمان رو به عقب برگردوند، وقتی نمی‌تونم سلامتی از دست رفته‌ش رو بهش پس بدم چطور بگم خطا کرده؟ چطور الان قانعش کنم وقتی نمی‌تونه مشکلات فرزندانش رو حل کنه، با اشک و آه و رنج دادن به خودش چیزی عوضش نمی‌شه؟ مگه می‌تونم بهش بگم دست بردار از این طرز فکر که باید همیشه بتونی یه کاری کنی؟ از همه اینا بدتر...چطور این واقعیت رو به روش بیارم که اگر الان بچه‌ش خیلی جاها اشتباه می‌کنه و آسیب می‌بینه به خاطر باور و طرز فکر اشتباهی که تو با رفتارت بهش یاد دادی؟

حسود نیستم اما وقتی می‌بینم بعضی مامانا رنگ‌های شاد می‌پوشن و با بچه‌هاشون می‌رن کافه و رستوران دلم یه جوری می‌شه. وقتی می‌بینم برا خودشون ارزش قائلن، حسرت می‌خورم. کاش من مادر مادرم بودم. اونوقت بهش یاد می‌دادم دخترک قشنگم اگر می‌خوای بچه‌های موفق و شادی داشته باشی، موفقیت و شادی رو بهشون نشون بده. اگر می‌خوای بچه‌هات یاد بگیرن بدون نابود کردن خودشون هم می‌تونن خانواده خوشبختی تشکیل بدن، بدون نابود کردن خودت خوشبختشون کن. اگر می‌خوای بچه‌هات یاد بگیرن سلامتیشونو حفظ کنن، حفظ سلامتی رو نشونشون بده...نه اینکه تا دیدی یه مادری پابه‌پای بچه‌ش می‌دوئه و مستانه می‌خنده با سرزنش نگاهش کنی...

مامان...برای همه روزهایی که می‌تونستم باهات ساعت‌ها بازار و پاساژها رو زیر پا بذارم اما نشد...متاسفم. برای همه خاطره‌هایی که می‌تونستیم با هم بسازیم اما نساختیم متاسفم. حالا فقط دلم می‌خواد بغلت کنم و برات مادری کنم تا بیشتر از این خودت رو فرسوده و خسته نکنی. با وجود همه حسرت‌هایی که تو دلم کاشته شد؛ شدیدا و عمیقا دوستت دارم.



هنر عشق ورزیدناخلاقی تربیتیمادرانهاجتماعیاندکی تفکر
بی‌‌نام پر از فکر و چرا؟!!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید